زندگينامه معصومين (عليهماالسلام)/ امام حسين (عليهالسلام)/ قسمت سوم
خروج امام حسين (عليهالسلام) از مدينه به سمت مكه1
وقتي كه حضرت امام حسن (عليهالسلام) به شهادت رسيدند شيعيان در عراق به حركت در آمده و نامه به حضرت امام حسين (عليهالسلام) نوشتند كه ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت مىكنيم. حضرت در آن زمان صلاح را در آن كار ندانستند و از آن امتناع فرمودند و شيعيانشان را تا پايان خلافت معاويه به صبر امر فرمودند. پس چون معاويه در شب نيمه ماه رجب سال شصتم هجرى از دنيا رفت، فرزندش يزيد به جاى او نشست و براي محكم كردن پايههاي خلافت خود، نامهاى به وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه از جانب معاويه حاكم مدينه بود، نوشت، به اين مضمون كه: اى وليد! بايد براى من از ابو عبدالله الحسين و عبدالله بن عمر2 و عبدالله بن زبير و عبد الرحمن بن ابى بكر بيعت بگيرى، و بايد كار را بر ايشان تنگ بگيرى و عذر ايشان را قبول نكني و هر كدام از بيعت امتناع نمايند سرشان را از تنشان جدا كني و براي من بفرستي.
چون اين نامه به وليد رسيد مروان را طلبيد و با او مشورت كرد. مروان گفت: تا ايشان از مردن معاويه خبردار نشدهاند، آنان را بطلب و از ايشان براي يزيد بيعت بگير و هر كدام كه بيعت را قبول نكردند او را به قتل برسان. چون شب شد، وليد پيكي را به سمت آنها فرستاد. آنها در آن زمان در روضه منوره حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) بودند، چون پيغام وليد به آنها رسيد، امام حسين (عليهالسلام) فرمودند كه چون به خانهي خود بازگشتم، دعوت وليد را اجابت خواهم كرد.
ابن زبير گفت كه من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد. امام حسين (عليهالسلام) فرمودند كه مرا چارهاى جز رفتن به نزد وليد نيست. پس حضرت به خانه خويش رفتند و سى نفر از اهلبيت و موالى خود را طلبيدند و به آنها امر فرمودند كه سلاح بر خود ببندند و آنها را با خود بردند و فرمودند كه شما پشت در منتظر باشيد و اگر صداى من بلند شد به خانه وارد شويد. چون امام وارد مجلس شدند، ديدند كه مروان نيز نزد وليد است. وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد. آن جناب كلمه استرجاع گفتند. سپس وليد نامه يزيد را كه براي گرفتن بيعت نوشته بود براى آن حضرت خواند، امام حسين (عليهالسلام) فرمودند: من گمان نمىكنم كه تو راضى شوى كه من پنهان با يزيد بيعت كنم، بلكه ميخواهى كه من آشكارا در حضور مردم بيعت كنم كه مردم بفهمند. وليد گفت: بله، چنين است.
حضرت فرمودند: پس امشب تأخير كن تا صبح. وليد گفت: برو خداوند با تو همراه تا آنكه در جمع مردم تو را ملاقات نمائيم.
مروان به وليد گفت: اگر حالا از او بيعت نگيرى ديگر دستت به او نمىرسد، مگر آنكه خون بسياري از دو طرف ريخته شود. اكنون او را رها نكن تا بيعت كند و گرنه گردن او را بزن. حضرت از سخن آن پليد خشمگين شدند و فرمودند: يا بن الزّرقاء! تو مرا خواهى كشت يا او، به خدا سوگند كه دروغ گفتى و تو و او هيچيك قادر بر قتل من نيستيد. پس رو كردند به وليد و فرمودند: اى امير! مائيم اهلبيت نبوت و معدن رسالت و ملائكه در خانه ما آمد و شد مىكنند و خداوند ما را در آفرينش مقدم داشت و ختام خاتميت بر ما گذاشت و يزيد مردى است فاسق و شرابخوار و كسي است كه مردم را به ناحق ميكشد و آشكارا به انواع فسوق و معاصى اقدام مىنمايد و مثل من كسى با مثل او هرگز بيعت نمىكند و ديگر تا تو را ببينم گوئيم و شنويم. اين را فرمودند و بيرون آمدند و با ياران خود به خانه بازگشتند. چون حضرت بيرون رفتند مروان به وليد گفت كه سخن مرا نشنيدى به خدا سوگند ديگر دستت به او نميرسد.
وليد گفت: واى بر تو! رأيى كه براى من پسنديده بودى موجب هلاكت دين و دنياى من بود، به خدا سوگند كه راضى نيستم، همهي دنيا براي من باشد و من در خون حسين (عليهالسلام) داخل شوم، سُبحان الله تو راضى مىشوى كه من حسين را بكشم چون ميگويد با يزيد بيعت نميكنم؛ به خدا قسم هر كه در خون او شريك شود براي او در قيامت هيچ حسنه نباشد و نخواهد بود.
وليد در همان شب يعني شب شنبه سه روز به آخر ماه رجب، سعي به گرفتن بيعت از ابن زبير كرد ولي او امتناع مىكرد و در همان شب از مدينه فرار نموده متوجه مكه شد.
روز بعد، مروان بن حکم که از بازماندگان و بزرگان بنی امیه در مدینه بود، امام حسین (علیهالسلام) را دید و به ايشان گفت: میخواهم تو را سفارشي کنم و سفارش من این است که با یزید بیعت کن، زیرا این کار برای دين و دنياي تو بهتر است.
امام حسین(علیهالسلام) در پاسخ وی فرمودند:
إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيد وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ اللهِ (صلي الله عليه و آله) يَقُولُ الْخِلَافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلَى آلِ أَبِي سُفْيَان؛3 ما همه از خداییم و به سوی او باز خواهیم گشت. هرگاه امت اسلام به حاکمی مانند یزید مبتلا گردد، باید فاتحه اسلام را خواند. من از جدم رسول خدا (صلي الله علیه و آله) شنیدم که میفرمودند: خلافت بر فرزندان ابیسفیان حرام است.
چون آخر روز شنبه شد باز وليد كسى را به خدمت حضرت امام حسين (عليهالسلام) فرستاد و در بيعت ايشان با يزيد تأكيد كرد. حضرت فرمودند: صبر كنيد تا امشب انديشه كنم.
امام حسین (علیه السلام) که با درخواستهای مکرر ولید و اصرار مروان بن حکم روبرو بودند. در صورت باقی ماندن در مدینه، میبایست یکی از دو گزینه را میپذیرفتند: یا با یزید بیعت ميكردند و یا كشته ميشدند. اما امام حسن (عليهالسلام) راه سومي را انتخاب كردند و در همان شب كه شب يكشنبه دو روز به آخر رجب بود با تمام اهلبيت خود و خاندان امیرمؤمنان (علیهالسلام) جز محمد بن الحنفيه به سمت مكه حركت كردند. چون عزم خروج از مدينه كردند سر قبر جدشان پيغمبر و مادرشان فاطمه و برادرشان حسن (عليهمالسلام) رفتند و با آنها وداع كردند.
طبق روايت شيخ مفيد امام حسین (علیهالسلام) هنگام خروج از مدینه، این آیه شریفه را که در شأن حضرت موسی (علیهالسلام) به هنگام فرار از ستم فرعونیان به سوي مدين نازل شده بود، تلاوت میکردند: فَخَرَجَ مِنْهَا خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِِمِينَ؛4 پس بيرون رفت از شهر در حالتى كه ترسان و مترقَب رسيدن دشمنان بود، گفت پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات بخش.
آن حضرت آیه مزبور را مکرر تلاوت مینمودند و از راه عمومی و رسمی میان مدینه و مکه حرکت کردند. گروهی از همراهان عرض کردند: ای پسر رسول خدا (صلي الله علیه و آله)! اگر از راه معروف و شناخته شده نروید و به مانند عبدالله بن زبیر از بیراهه سفر کنید، نیکوتر است و از گزند دشمنان ایمن خواهید بود
امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: لا وَ الله، لا اُفارِقُهُ حَتّى يَقْضِيَ اللهُ ما هُوَ قاضٍ؛5 سوگند به خدا نه، من از این راه جدا نمیشوم تا خدا درباره ما آنچه خواسته است حکم نماید.
به اينگونه امام حسين (عليهالسلام) در شب 27 يا 28 رجب همراه با خاندان خود مدينةالنبي را ترك كردند و در شب جمعه سوم شعبان سال 60 قمري وارد مكه مكرمه شدند.
ورود امام حسين (عليهالسلام) به مكه
امام حسين (عليهالسلام) در بدو ورود به مكه به اين آيه مباركه تمثل جستند: وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَني سَواءَ السَّبِيلِ؛6 چون حضرت موسى (عليهالسلام) متوجه شهر مدين شدند، گفتند: اميد است كه پرودگار من هدايت كند مرا به راه راست كه مرا به مقصود برساند.
چون كوفيان از فوت معاويه مطلع شدند و به آنها خبر رسيد امام حسين (عليهالسلام) و ابن زبير از بيعت يزيد امتناع كرده و به مكه رفتهاند، شيعيان كوفه در منزل سليمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و پس از حمد و ثناى الهى دربارهي فوت معاويه و بيعت يزيد سخن گفتند.
سليمان گفت كه اى جماعت شيعه! بدانيد كه معاويه ستمكار از اين دنيا رفت و يزيد شرابخوار به جاى او نشست و امام حسين (عليهالسلام) با او بيعت نكردند و به سمت مكه رفتند. شما شيعيان او و شيعهي پدر بزرگوار او بودهايد. پس اگر مىدانيد كه او را يارى خواهيد كرد و با دشمنان او جهاد خواهيد كرد، نامهاي به سوى او بنويسيد و او را طلب نمائيد، و اگر در يارى او سستى خواهيد ورزيد و آنچه شرط نيكخواهى و متابعت است به عمل نخواهيد آورد او را فريب ندهيد و در مهلكهاش نيفكنيد. شيعيان گفتند كه اگر امام حسين (عليهالسلام) به سوى ما بيايند همگى به دست ارادت با ايشان بيعت خواهيم كرد، و در يارى ايشان با دشمنانشان جانفشاني خواهيم كرد.
پس نامهاي به اسم سليمان بن صُرد و مُسَيّب بن نَجَبَه و رفاعة بن شدّاد بجَلى و حبيب بن مظاهر (رحمة الله عليه) و ساير شيعيان به سوى امام نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا براي هلاكت معاويه، نوشتند كه يا بن رسول الله! ما در اين وقت امام و پيشوايى نداريم، تو به سوى ما توجه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنكه شايد از بركت شما خداوند حق را بر ما ظاهر گرداند. نعمان بن بشير حاكم كوفه در قصر الاماره در نهايت ذلّت نشسته و خود را امير جماعت ميداند، لكن ما او را امير نمىدانيم و به امارت نمىخوانيم و در نماز جمعه او حاضر نمىشويم و در عيد با او براي نماز بيرون نمىرويم، و اگر خبر به ما رسد كه شما متوجه اين صوب گرديده او را از كوفه بيرون مىكنيم تا به اهل شام ملحق گردد. والسلام.
سپس نامه را با عبدالله بن مِسْمع همدانى و عبدالله بن وال به خدمت امام فرستادند، فرستادگان در دهم ماه رمضان به مكه معظمه رسيدند و نامه كوفيان را به خدمت امام حسين (عليهالسلام) رساندند.
مردم كوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان، قيس بن مُسْهِر صيداوى و عبدالله بن شدّاد و عُم ارَة بْنِ سلولى را با حدود صد و پنجاه نامه به سوى آن حضرت فرستادند. هر نامهاى از آن را عظماى اهل كوفه از يك تا چهار نفر نوشته بودند، و بعد از آن صناديد كوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى را به خدمت آن حضرت فرستادند. آنها نامهاي به اين مضمون همراه داشتند :
بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين عريضهاى است به خدمت حسين بن على (عليهالسلام) از شيعيان و فدويان آن حضرت.
اما بعد، به زودى خود را به دوستان و هواخواهان خود برسان كه همه مردم اين ولايت منتظر قدوم شمايند و به غير تو نظر ندارند. البته شتاب فرموده و به تعجيل تمام خود را به اين مشتاقان مستهام برسان والسلام.
سپس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْ بْنِ اَبْجَرْ و يزيد بن حارث بن رُوَيْم و عُرْوة بن قيس و عمرو بن حَجّاج زبيدى و محمد بن عمرو تيمى نامهاى به اين مضمون :نوشتند
اما بعد، صحراها سبز شده و ميوها رسيده پس اگر مشيّت حضرت تو تعلق گيرد به سوى ما بيا كه لشكر بسيارى از براى يارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شريف تو به سر مىبرند والسلام .
پيوسته اين نامهها به امام حسين (عليهالسلام) مىرسيد. در يك روز ششصد نامه از آن بىوفايان به آن حضرت رسيد و امام تأمل مىنمودند و جواب آنها را نمىنوشتند تا آنكه دوازده هزار نامه نزد امام جمع شد.7
اعزام مسلم بن عقيل به كوفه
وقتی امام حسین (علیهالسلام) پاسخ مردم کوفه را نوشتند، بین رکن و مقام دو رکعت نماز گزاردند و از خدا طلب خیر کردند، سپس مسلم بن عقیل را احضار کردند، او را از دعوت اهالی کوفه و گفتههای آنان آگاه ساختند و پاسخ نامه کوفیان را به دست او سپردند تا به قصد کوفه حرکت کند.
امام به او فرمودند: «تو را به سوی مردم کوفه میفرستم. خدای متعال به زودی آنچه را که میخواهد و برایت میپسندد، محقق خواهد کرد. امیدوارم که من و تو در مقام شهیدان جای بگیریم. با استعانت از خدا به طرف کوفه حرکت کن و چون به کوفه رسیدی به خانهی قابل اعتمادترین شخص کوفه برو».
جناب مسلم بن عقیل از مکه به مدینه رفتند، ابتدا به مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتند و نماز گزاردند، با خانوادهشان وداع کردند و سپس به همراه دو راهنما از قبیله قیس راهی کوفه شدند .
اما آنها پس از خروج از مدینه راه را گم کردند؛ همراهان مسلم از شدت تشنگی هلاك شدند. حضرت مسلم به سختي خود را در قريه مضيق به آب رساندند و سپس نامهاي را به قيس بن مسهر دادن كه به دست امام حسين (عليهالسلام) برساند و در آن نامه ضمن بيان حوادث مسير از امام خواستند كه او را از سفر كوفه معاف كنند .
حضرت استعفاى او را قبول نكردند و او را به رفتن به كوفه امر كردند. چون نامه امام به جناب مسلم رسيد به سرعت به سمت كوفه حركت كردند.
وقتي مسلم بن عقيل به كوفه رسيدند به منزل مختار يا به روايت ديگر به منزل مسلم بن عوسجه اسدي رفتند. مردم كوفه از خبر ورود مسلم بن عقيل خوشحال شدند و به ديدار ايشان ميآمدند. وقتي جناب مسلم نامه امام را خواندند همه گريه كردند و بيعت كردند. تا هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند. پس مسلم گزارش بيعت مردم را براي امام فرستاد و از ايشان براي ورود به كوفه دعوت كرد.
اعزام عبيدالله بن زياد از جانب يزيد به كوفه
گزارش بيعت كوفيان با مسلم به گوش نعمان بن شبير والي كوفه رسيد. نعمان بالاي منبر رفت و مردم را امر كرد كه از او حذر كنند و گفت من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ ندارم، ولي اگر شما به روي من بايستيد، من هم رو در روي شما ميايستم، با اينحال اميد دارم كه جنگي پيش نيايد. عمر بن سعد و چند نفر ديگر به يزيد بن معاويه نامه نوشتند كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان حسين با او بيعت كردند، اگر كوفه را ميخواهي مردي قوي را حاكم كوفه كن چون نعمان بن بشير مردي ناتوان است.
چون اين خبر به يزيد رسيد سخت برآشفت و طي فرماني حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زياد كه در آن وقت والي بصره بود واگذار كرد و به او دستور داد كه به كوفه عزيمت كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيري كشته يا تبعيد نمايد.
ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام حسين (علیهالسلام) به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیدالله گمان کردند امام حسين (عليهالسلام) وارد کوفه شدهاند. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمیداد و همچنان به سوی دارالاماره پیش میرفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر (حاکم کوفه) که گمان میکرد او امام حسین (علیهالسلام) است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو، من حکومت را به تو نمیدهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین (علیهالسلام) نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیدالله به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.
عبيدالله ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن بر مسند حكومت، براي زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيري و بازداشت و كشتار جمعي از سرشناسان كوفه را صادر كرد و همچنين مأموران بسیاری را در میان شیعیان قرار داد و جاسوسانی را به کار گرفت تا بتواند مسلم بن عقیل (سلام الله عليه) را به چنگ آورد. او غلام خود معقل را در بين شيعيان فرستاد تا بالاخره فهميد مسلم در خانهي هانى است. معقل هر روز به خدمت مسلم مىرفت و احوال شيعيان را به ابن زياد خبر مىداد.
پس از آن ابن زياد هاني را كه خود را به بيماري زده بود، از طريق چند تن از آشنايان او به دار الاماره آورد و از او درباره مسلم سوال كرد. هاني در ابتدا ابراز بياطلاعي كرد ولي زماني كه معقل وارد مجلس شد، هاني متوجه حيلهي آنها گرديد. ابن زياد، هاني را در دارالاماره زنداني كرد تا مسلم را به او تسليم كند. ولي هاني در جواب او گفت: به خدا سوگند كه اين ننگ را بر خود نمىپسندم كه ميهمان خود را كه فرستادهي فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم در حاليكه تندرست و توانا هستم و ياوران فراواني دارم، به خدا سوگند اگر هيچ ياوري هم نداشته باشم مسلم را تسليم او نخواهم كرد تا آنكه كشته شوم.
بيوفائي مردم كوفه و شهادت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
چون خبر هانى به جناب مسلم رسيد امر كردند كه در ميان اصحاب خود ندا كنند كه براي جنگ بيرون آئيد. كوفيان چون نداي پيك مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) را شنيدند بر دَرِ خانهي هانى جمع شدند. حضرت مسلم بيرون آمدند و به دست هر قبيله عَلَمى دادند. در زمان كمي مسجد و بازار پر شد از اصحاب مسلم و كار بر ابن زياد تنگ شد. پس اصحاب مُسلم دار الاماره را محاصره كردند و به سمت آن سنگ مىزدند.
ابن زياد چون شورش كوفيان را ديد، كثير بن شهاب را به نزد خود طلبيد و گفت: تو در قبيله مَذْحج دوستان بسياري داري. پس از دار الاماره بيرون برو و از مردم مَذْحج گروهي را در بين مردم بفرست تا مردم را از عقوبت يزيد و عاقبت بد جنگ بترسانند و آنها را در ياري مُسلم سُست گردانند. سپس محمد بن اشعث را فرستاد تا دوستان خود را از قبيله كِنْدَه جمع كند و به آنها بگويد هر كه دست از مسلم بردارد به جان و مال و عِرْض در امان باشد.
وقتي ابن زياد متوجه زياد شدن ياران خود شد عَلَمى براى شَبثَ بن رِبعْى داد و او را با گروهى از منافقان بيرون فرستاد و اشراف كوفه و بزرگان قبايل را امر كرد كه بر بام قصر آمده و ياران مسلم را ندا كنند كه اى گروه بر خود رحم كنيد و پراكنده شويد كه اينك لشكرهاى شام مىرسند و شما را تاب ايشان نيست و اگر اطاعت كنيد، امير متعهّد شده است كه عذر شما را از يزيد بخواهد و عطاهاى شما را مضاعف گرداند، و سوگند ياد كرده است كه اگر متفّرق نشويد چون لشكرهاى شام برسند مردان شما را به قتل برسانند و بىگناه را به جاى گناهكار بكشند و زنان و فرزندان شما در بين اهل شام قسمت شوند. این سیاست در میان مردم سست ایمان کوفه مؤثر افتاد و جو کوفه به نفع ابن زیاد تغییر یافت و نزديك غروب آفتاب، مردم كوفه بناى نفاق و تفرقه نهادند .
مردم كوفه پيوسته از دور مسلم بن عقيل پراكنده مىشدند. كار به جائى رسيد كه زنها مىآمدند و دست فرزندان يا برادران خويش را گرفته و به خانه مىبردند، و مردان مىآمدند و به فرزندان خود مىگفتند كه سر خويش گيريد و پى كار خود رويد كه اگر فردا لشكر شام برسد ما تاب مقابله با ايشان را نداريم. پس پيوسته مردم، از دور مسلم پراكنده شدند تا آنكه وقت نماز شد و حضرت مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كردند، در حالىكه از آن جماعت انبوه فقط سى نفر باقي مانده بودند، حضرت مسلم وقتي بىوفائى كوفيان را ديدند از مسجد بيرون آمدند. هنوز به باب كِنْدَه نرسيده بودند كه فقط ده نفر او را همراهي ميكردند، چون پاى از در كِنْدِه بيرون نهادند هيچكس با ايشان نبود. پس در نهايت غربت و مظلوميت نگاه كردند و حتي يك نفر را نديدند كه ايشان را به جائى راهنمايي كنند يا او را به منزل خود ببرد.
پس متحيرانه در كوچههاى كوفه مىگشتند و نمىدانستند كه كجا بروند تا آنكه عبور ايشان به خانههاى بنىبَجيلَه از جماعت كِنْدَه افتاد، چون پارهاى راه رفتند به در خانه طَوْعَه رسيدند. او كنيز اشعث بن قيس بود كه او را آزاد كرده بود. چون پسرش به خانه نيامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ايستاده بود، جناب مسلم چون او را ديدند، نزديك او رفتند و سلام كردند. طَوْعَه جواب سلام گفت،جناب مسلم فرمودند: يا اَمَةَ اللهِ اِسْقني ماءً: مرا به شربت آبى سيراب نما، طَوْعَه
جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشاميد آنجا نشست، طَوْعَه ظرف آب را
برد و در خانه گذاشت و برگشت ديد آن حضرت هنوز بر در خانه او نشستهاند، گفت: اى
بنده خدا! مگر آب نياشاميدى؟ فرمودند: بلى. گفت: برخيز و به خانه خود برو،
جناب مسلم جواب نفرمودند، دوباره طَوْعَه كلام خود را تكرار كرد. همچنان حضرت مسلم خاموش
بودند تا دفعه سوم آن زن گفت: سُبْحان الله، اى بنده خدا! برخيز به سوى اهل
خود برو؛ چون بودن تو در اين وقت شب بر در خانه من شايسته نيست.
حضرت مسلم برخاستند و فرمودند: يا اَمَة الله! مرا در اين شهر خانه و خويشى و يارى نيست، غريبم و راه به جائى نمىبرم، آيا ممكن است به من احسان كنى و مرا در خانه خود پناه دهى. طَوْعَه عرضه كرد قضيه شما چيست؟ حضرت مسلم (سلام الله عليه) فرمودند: من مُسلم بن عقيلم كه اين كوفيان مرا فريب دادند و از ديار خود آواره كردند و دست از يارى من برداشتند و مرا تنها و بىكس گذاشتند، طَوْعَه گفت: توئى مسلم؟! فرمودند: بلى. عرض كرد: بفرما داخل خانه شو؛ پس او را به خانه آورد و بهترين اتاق را براى او فرش كرد و براي ايشان غذا آماده كرد، حضرت مسلم ميل نفرمودند. طولي نكشيد كه پسرش بلال آمد و از اينكه مادرش در اتاق ديگري زياد رفت و آمد ميكرد مشكوك شد. بعد از اصرار، مادرش گفت: مسلم بن عقيل به ما پناهنده شده و از او قول گرفت اين راز را مخفي نگهدارد.
ابن زياد وقتي ديد اطراف كاخ خالي شد به مسجد رفت و دستور داد كه جار بزنند هركس به مسجد نيايد خونش مباح است. مسجد پر از جمعيت شد، او بعد از نمار گفت: خون هركس كه مسلم را در خانهاش پناه دهد حلال است و هركس او را نزد من بياورد جايزه خواهد گرفت و به حصين بن نمير رئيس پاسبانان گفت: كوچهها را ببندد و خانهها را بازرسي كند. بلال با واسطه پيش محمد بن اشعث رفت. ابن زياد گروهي 60 نفري را همراه محمد بن اشعث راهي منزل طَوْعَه نمود. مسلم بن عقيل وقتي شيهه اسبان را شنيدند جامه جنگ پوشيدند و به طَوْعَه گفتند: تو نيكي خود را به پايان رساندي و انشاءالله بهره و شفاعت خود را از رسولالله گرفتي و من ديشب عمويم حضرت علي را خواب ديدم و فرمودند تو فردا پيش من ميآيي.
حضرت مسلم بن عقيل با آنها جنگ را شروع نمودند و به روايتي 42 نفر را به درك فرستادند. خبر به ابن زياد رسيد و به محمد بن اشعث گفت: ما تو را فرستاديم تا يك مرد را براي ما بياوري. محمد بن اشعث گفت: اي امير به خيالت مرا دنبال يكي از تره فروشهاي كوفه فرستادي؟ مگر نميداني كه مرا دنبال شيري درنده فرستادهاي. پس ابن زياد دست به مكر و نيرنگ زد و به محمد بن اشعث گفت: او را امان بده تا بر او دست يابي.
محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو در اماني ديگر نجنگ.
حضرت مسلم فرمودند: چه اعتمادي به امان عهدشكنان نابكار است. در اين هنگام مردي از پشت، نيزهاي به ايشان زد و ايشان نقش زمين گشتند و اسير شدند. در تاريخ آمده از شدت ناتواني حضرت مسلم را سنگباران كردند تا خسته شدند. مسلم به محمد بن اشعث گفت: گمان ميكنم تو از امان من، عاجز هستي، لذا از تو خواهشي دارم كسي را نزد امام حسين (عليهالسلام) بفرست و به ايشان خبر بده كه نيايند، زيرا آنها همگي، ياران پدرت ميباشند كه از دست آنها، آرزوي شهادت ميكرد.
محمد بن اشعث قسم خورد اين پيغام را برساند. محمد بن اشعث كسي را راهي نمود و پيغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند: هر چه مقدر است ميشود و فساد امت را به حساب خداوند ميگذاريم.
محمد بن اشعث، جناب مسلم (سلام الله عليه) را به قصر برد و نزد ابن زياد رفت. حضرت مسلم آبي خواستند، برايشان آوردند. جام را گرفتند كه بنوشند جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض كردند تا اينكه دفعه سوم دندانهاي ثناياي حضرت مسلم (سلام الله عليه) در جام افتادند و دوباره پر از خون شد. مسلم بن عقيل گفتند: الحمدالله اگر قسمت من بود نوشيده بودم.
حضرت مسلم را به نزد ابن زياد بردند. حضرت مسلم فرمودند: وصيتي دارم و به عمر بن سعد وقاص كه از خويشان ايشان بودند، رو كردند و به او گفتند من در كوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائي خودم در مدينه بپرداز و جسد مرا از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسي را نزد امام حسين (عليهالسلام) بفرست كه ايشان را برگرداند. عمر بن سعد وصيت ايشان را به ابن زياد گفت، ابن زياد گفت: وصيت او را به همگي انجام بده ولي درباره جسد او، وصيتش را نميپذيرم. پس حضرت مسلم را به بالاي قصر بردند جناب مسلم استغفار نمودند.
بكير بن حمران ابتدا سر ايشان و سپس بدن مباركشان را از بالاي قصر به پائين انداخت. سپس هاني بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زندند. هاني وقتي در قصر اسير بود 4 هزار زره پوش و 8 هزار پياده دنبال او و مطيع او بودند و به روايتي ديگر همپيمانان او 30 هزار نفر گزارش شدهاند، ولي در اين موقع همه از ترس، پاسخ ياري او را ندادند. هاني بن عروه در سن 89 سالگي شهيد شد و پيامبر را درك كرده بود. سپس ابن زياد سر هر دو را براي يزيد فرستاد و نامه تشكري از يزيد دريافت كرد. مسلم بن عقيل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذيالحجه سال 60 به شهادت رسيد و همان روز امام حسين (عليهالسلام) از مكه به كوفه حركت كردند.
حركت امام حسين (عليهالسلام) زماني بود كه به ايشان خبر رسيد، يزيد لشكري را به فرماندهي عمر و بن سعد بن عاص به مكه گسيل داشته و او را اميرالحاج قرار داده و به او تأكيد كرده كه هرجا حسين (عليهالسلام) را بيابد بيدرنگ او را به شهادت برساند. از طرف ديگر امام (عليهالسلام) مطلع شده بودند كه سي نفر از مزدوران يزيد جهت ترور ايشان به مكه اعزام شدهاند.
وقتي امام (عليهالسلام) از توطئه شوم يزيد باخبر شدند، براي حفظ حرمت خانه خدا، پس از انجام طواف و سعي بين صفا و مروه و تبديل حج به عمره مفرده، تصميم به خروج ازمكه مكرمه گرفتند.
فرزندان و برادران و برادرزادگان و اكثر اهلبيت (عليهمالسلام)، امام (عليهالسلام) را همراهي ميكردند.
جناب مسلم اول شخصي از بنيهاشم بودند كه سرش را جدا كردند و بدنش را به دار آويختند و اول سري بود كه به دمشق فرستاده شد. وقتي خبر شهادت جناب مسلم و هاني به امام حسين (عليهالسلام) رسيد، ايشان استرجاع گفتند: (انا لله و انا اليه راجعون) و براي هر دو رحمت خداوند را خواستند.
پينوشتها:
1- به نقل از منتهيالآمال: مرحوم حاج شیخ عباس قمی.
2- ذكر اين سه نفر تا آخر كلام ايشان بعد از آمدن وليد موافق روايت ابن شهر
آشوب و غيره است ولكن مخفى نماند كه آنچه در تاريخ ضبط شده فوت عبد الرحمن بن
ابى بكر است در زمان سلطنت معاويه. (شيخ عبّاس قمى رحمة الله).
3- لهوف: سید بن طاووس، ترجمه عقیقی بخشایشی، ص 38.
4- قصص/ 21.
5- ارشاد: شيخ مفيد، ج 2، ص 35.
6- قصص/ 22.
7- سوگنامه كربلا (ترجمه لهوف ابن طاوس) ص 68 - 70.
|