:جستجو
مراکز قرآنی
منتخبين مراكز قرآني
تفسیر نور
تواشیح
پرتال ثامن الائمه
زمان
 

پنج شنبه 18 آبان 1402

 
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : كسي كه خود را گرامي دارد هوا و هوس را خوار شمارد .
 
 




زندگي‌نامه پيامبران الهي/ حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)/ قسمت دوازدهم


قریش به فکر انتقام مى‌‏افتند

شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان، آنها را در اندوه زیادى فرو برد و شهر مکه عزاى عمومى گرفت و کمتر خانواده‌‏اى بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خوددارى کنند و براى آزادى اسیران نیز اقدامى ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند: اگر خبر گریه و زارى ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما مى‏‌گردد و براى آزادى اسیران نیز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیرى کنند. شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانى چون ابو‌سفیان حیله‏‌گر و کینه‌‏توز صادر شده بود، آن بوده که فکر انتقام از دل‌ها بیرون نرود و به اصطلاح عقده‏‌ها باز نگردد و از این عقده‏‌ها در فرصت دیگرى براى تجهیز لشکر و جنگ تازه‌‏اى علیه مسلمانان استفاده کنند.
اما طولى نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هرکس به هر ترتیبى مى‌‏تواند براى آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.

ولى در مورد خوددارى و جلوگیرى از گریه و عزادارى مدتى بر تصمیم خود باقى بودند.

از داستان‌هاى جالبى که در تاریخ در این‌ باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکى از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نام‌هاى: زمعه، عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بى‌‏اختیار از دیدگانش اشک مى‌‏ریخت، ولى به احترام تصمیم قریش صداى خود را به گریه و زارى بلند نمى‌‏کرد، تا آنکه شبى صداى گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه کن، ببین گریه آزاد شده، تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله‏‌ور شده و مرا مى‌‏سوزاند!

غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نکشید که برگشته به اسود گفت:
زنى است که شترش را گم کرده و براى آن گریه مى‌‏کند.
ا سود بن مطلب بى‌‏اختیار شده و اشعارى گفت که خلاصه‌ي آن این است که گوید: آیا زنى براى آنکه شترى از او گمشده گریه مى‌‏کند و خواب از چشمانش رفته است؟ اى زن بر شتر خود گریه مکن ولى بر کشتگان بدر... بر بزرگان قبیله‌ي بنى‌هصیص و بنى‌مخزوم و خانواده‌ي ابو ولید گریه کن، و اگر مى‏‌خواهى گریه کنى بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن...

به هر صورت قریش کم‌کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزى صفوان بن امیه‌ که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند، با عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب» به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف مى‏‌خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل مى‌‏کشیدند.
عمیر بن وهب همان کسى است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش مأموریت یافت، وضع لشکر مسلمانان را بررسى کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد، چنانکه مورخین نوشته‌‌‏اند وى مردى شرور و شجاع، و به بى‌‏باکى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى‏‌رفت و گروه بسیارى از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.

بارى دنباله‌ي سخنان صفوان بن أمیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت: اى عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگى براى ما ارزشى ندارد! عمیر گفت: آرى به خدا راست مى‌‏گویى و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بى‌‏سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب مى‏‌رفتم و انتقام خود و همه‌ي قریش را از محمد مى‌‏گرفتم و او را به قتل مى‌‏رساندم، زیرا براى رفتن به یثرب بهانه‌ي خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان مى‌‏باشد و براى رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه‌ي خوبى است!

صفوان که گویا منتظر چنین سخنى بود و بهترین شخص را براى انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود، گفت: تمام قرض‌ها و بدهى‌‏هاى تو را من به عهده مى‌‏گیرم و پرداخت مى‌‏کنم و عایله‌‏ات را نیز مانند عایله‌ي خود سرپرستى و اداره مى‌‏کنم! دیگر چه مى‌‏خواهى؟
عمیر گفت: دیگر هیچ! و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسى با خبر نشود و مذاکراتى که در اینجا شد جاى دیگرى بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.

صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه‌ي آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.

عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند، ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه مى‌‏رسید و از شتر پیاده مى‏‌شد، با سابقه‌‏اى که از او داشتند و شمشیرى را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پیش من بیاورید!

گروهى از اصحاب اطراف پیغمبر (صلي الله عليه و آله) نشستند و عمیر را در حالى‌که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا (صلي الله عليه و آله) کردند، همین‌که چشم آن حضرت به او افتاد، به عمر فرمود: او را رها کن آنگاه به عمیر فرمودند: پیش بیا!

عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت: «انعموا صباحاً» صبح همگى بخیر، پیغمبر به او فرمودند: اى عمیر خداوند تحیتى بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.
عمیر گفت: اى محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.
پیغمبر فرمودند: اى عمیر براى چه به اینجا آمدى؟

پاسخ داد: براى نجات این اسیرى که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادى او به من کمک کنید و به نیکى درباره‌ي او با من رفتار کنید!

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند: پس چرا شمشیر حمایل کرده‌‏اى؟

عمیر گفت: روى این شمشیرها سیاه! مگر این شمشیرها چه کارى براى ما انجام داد؟

حضرت فرمودند: راست بگو براى چه آمدى؟

گفت: براى همین‌که گفتم!

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند: تو و صفوان‌ بن‌ امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره‌ي کشتگان بدر سخن گفتید، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس آنرا نداشتم که عیال و فرزندانم بى‌‏سرپرست شوند هم اکنون مى‌‏رفتم و محمد را مى‌‏کشتم!

صفوان که این سخن را شنید، پرداخت قرض‌هاى تو و سرپرستى عیالت را به عهده گرفت که تو بیایى و مرا به قتل رسانى! ولى این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.

عمیر که این خبر غیبى را از آن حضرت شنید بى‌اختیار فریاد زد: گواهى مى‏‌دهم که‏ تو رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هستى! ما تاکنون خبرهایى که تو از غیب و آسمان‌ها مى‌‏دادى تکذیبت مى‌‏کردیم و دروغگویت مى‌‏پنداشتیم ولى اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده‌ي خدایى زیرا از این ماجرا کسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید، آنگاه شهادتین را بر زبان جارى کرده و مسلمان شد، پیغمبر (صلي الله عليه و آله) نیز به اصحاب فرمود: احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند، پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافى دشمنی‌هایى که با اسلام نموده و شکنجه‌‏هایى که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.

صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد (صلي الله عليه و آله) به دست عمیر به مکه برسد، هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت مى‌‏داد که به همین زودى خبر خوشى به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دل‌ها بیرون خواهد برد، و هر مسافرى که از مدینه مى‌‏آمد سراغ عمیر را از او مى‏‌گرفت، ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره‌ي پیروان محمد در آمده!

این خبر براى صفوان به قدرى ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنى نگوید و کارى به نفع او انجام ندهد. عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادى مسلمان شدند، و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گردید.

پیمان شکنى یهود...

جنگ بدر و شکست قریش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شکوه و شادى آفرید، براى یهودیان ساکن در مدینه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ایجاد کرد، زیرا تا به آن روز یهودیان آن منطقه اهمیت زیادى به تبلیغات اسلام و پیشرفت مسلمانان نمى‌‏دادند و خطرى از این ناحیه احساس نمى‌‏کردند، اما پیروزى مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نیروى آنها را آشکار ساخت و یهودیان با همه‌ي ثروت و جمعیتى که داشتند به فکر افتادند که وقتى قریش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگى و عظمت دیرین در برابر پیروان این دین جدید شکست بخورند، چیزى نخواهد گذشت که به حساب آنها هم مى‌‏رسند و آن وقت یا باید دین اسلام را بپذیرند و یا به جنگ و جدال برخیزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.
و به همین سبب از همان روزهاى نخست که خبر پیروزى مسلمانان به مدینه رسید و به خصوص هنگامى که این خبر قطعى شد بزرگان یهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند: اینان به قتل نزدیکان و خویشان خود دست زده و قطع رحم کرده‌‏اند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل مى‌‏خواندند و بر کشتگان قریش اشک ریخته و مرثیه مى‌‏گفتند و به خصوص کعب بن اشرف، یکى از بزرگان و سرشناسان آنها که از زیبایى اندام و چهره نیز برخوردار بود به مکه آمد و به میان قریش رفت و از کشته شدن بزرگان قریش تأسف‌ها خورد و مرثیه‏‌ها سرود، و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحریک کرده و قول همه‌گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدینه بازگشت، و چون به مدینه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشکار ساخته و تدریجاً براى اهانت و آزار بیشتر آنها، اشعار عاشقانه‌‏اى در توصیف زنان مسلمان سروده و در سر کوى و برزن مى‌‏خواند، و به این ترتیب آشکارا پیمانى را که با مسلمانان بسته بودند تا علیه آنها اقدامى نکنند، شکستند.


این اخبار تدریجاً به گوش پیغمبر اسلام مى‏‌رسید و فکر آن حضرت را نسبت به خطر تازه‌‏اى که از نزدیک و داخل شهر مدینه متوجه اسلام و مسلمین شده بود به خود مشغول مى‌‏داشت، بالاتر آنکه اعمال و رفتار کعب بن اشرف، دشمنان دیگر مسلمانان را در میان یهود و دیگران جسور و دلیر مى‌‏کرد و آنان نیز به تحریک دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ایشان دست زدند، که نام دو تن از ایشان به نام عصماء دختر مروان یهودى و سلام بن ابى الحقیق یکى از بزرگان یهود خیبر بود. در تاریخ آمده که عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پیغمبر، آن حضرت را مى‌‏آزرد، و سلام بن ابى الحقیق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحریک مى‏‌کرد.

سرانجام رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اندوه درونى خود را با مسلمانان در میان نهاده و دفع آنها را از ایشان خواست و چند تن از مسلمانان غیور و شجاع که با یهود مزبور نیز هم‌پیمان و یا فامیلى نزدیک داشتند کشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولى نکشید که هر سه آنها طبق نقشه‌‏هاى قبلى و دقیق، شبانه به قتل رسیدند و قاتل هم معلوم نشد، ولى در واقع بر طبق طرحى که انجام شده بود کعب بن اشرف به دست ابونائله و رفقایش کشته شد1 و سلام بن ابى الحقیق به وسیله‌ي عبد الله بن عتیک و همراهان او به قتل رسید و عصماء نیز به دست عمیر بن عدى به قتل رسید.

قتل این سه نفر رعب و وحشتى در دل یهود انداخت و دانستند که مسلمانان در برابر تحریکات و دشمنى آنها بى‌‏تفاوت و آرام نخواهند نشست و عکس‌العمل نشان مى‌‏دهند.


به موازات این مبارزات پیغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام کرد و روزى آنان را در بازار خودشان (بازار بنى‌قینقاع) جمع کرده و خطابه‌‏اى ایراد کرد و از آن جمله فرمود:

«اى گروه یهود! بیایید و از خدا بترسید و بیم آنرا داشته باشید که همان عذابى را که بر سر قریش فرود آورد، بر سر شما فرود آورد. بیایید و مسلمان شوید زیرا شما به خوبى دانسته‏‌اید که من پیامبر خدا و فرستاده از جانب اویم و این چیزى است که آنرا در کتاب‌هاى خود خوانده‌‏اید و خداى تعالى در این‌ باره از شما پیمان گرفته...».

یهودیان در صدد تکذیب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند: اى محمد تو خیال‏ کرده‌‏اى ما نیز مانند قریش هستیم، از اینکه با گروهى مردم بى‌‏خبر از فنون جنگى رو‌به‌رو شده و پیروز گشته‌‏اى مغرور مباش و اگر به جنگ ما بیایى خواهى دانست که ما چگونه مردمانى هستیم.

محاصره و اخراج یهود بنى‌قینقاع

به دنبال این جریانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد که پیغمبر خدا (صلي الله عليه و آله) تصمیم گرفت کار یهود مزبور را یکسره کند و خیال خود و مسلمانان را از این دشمن خطرناک داخلى که به گفته‌ي یکى از نویسندگان به صورت ستون پنجمى براى قریش در برخوردهاى آینده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر مى‌‏زدند آسوده سازد.

ماجرا از اینجا شروع شد که زن مسلمانى به بازار یهودیان آمد تا زیورى براى خود بخرد، یهودیان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز کند ولى آن زن که نشسته بود خوددارى مى‌‏کرد، تا اینکه یکى از یهودیان یا همان زرگرى که مى‏‌خواست زیورى به او بفروشد از جا برخاسته بى‌آنکه آن زن بفهمد دامن پیراهنش را از پشت سر بلند کرد و به بالاى آن گره زد، زن مسلمان بى‏‌خبر از همه‌جا همین‌که از جا برخاست قسمت پایین بدنش از پشت نمایان شد و یهودیان خندیدند.
زن که متوجه ماجرا شد فریاد کشید و مسلمانان را به یارى خواند و یکى از مسلمانان که شاهد بود پیش آمده و به آن مرد یهودى که این عمل را انجام داده بود حمله کرد و او را کشت، یهودیان نیز به آن مرد مسلمان حمله کرده و او را کشتند، مسلمانان دیگر که قضیه را شنیدند به سختى برآشفتند و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تصمیم به جنگ با آنها گرفت، و دستور حرکت به سوى قلعه‏‌هاى ایشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پیامبر اسلام به راه افتادند و خانه‏‌هاى ایشان را محاصره کردند.

این محاصره پانزده روز طول کشید و یهود بنى‌قینقاع که دیدند تاب مقاومت در برابر محاصره و هم‌چنین جنگ با مسلمانان را ندارند تسلیم شدند، ولى عبد الله بن ابى که هنوز در میان مردم مدینه نفوذى داشت و ضمناً با یهود مزبور نیز هم‌پیمان بود، دخالت کرده و به هر ترتیبى بود از کشتن آنها به دست مسلمانان جلوگیرى کرد و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از کشتن آنها صرف‌نظر نمود ولى دستور داد از مدینه و اطراف شهر کوچ کنند و خانه و زندگى را ترک گفته به جاى دیگرى مهاجرت کنند و آنها نیز به صورت دسته جمعى به «أذرعات» شام کوچ کردند.

اخراج یهود مزبور براى مسلمانان پیروزى بزرگى بود، زیرا گذشته از اینکه خیالشان از این دشمن خطرناک آسوده شد، خانه و زندگى آنها نیز به غنیمت مسلمانان در آمد و اموال زیادى از این راه نصیب آنها گردید.

 




پي‌نوشت‌ها:

1- و در برخى از تواریخ قتل کعب بن اشرف را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذکر کرده‌‏اند.


 
عکس روز
 

 
 
نوا
 

Salavate emam reza

 
 
ورود اعضاء
   
 
اخبار قرآني
 
 
  محفل انس با قرآن کریم به مناسبت ایام بهار قرآن در محل بنیاد تعاون سپاه کشور
  موسسه فرهنگی قرآن وعترت ثامن‌الائمه علیه السلام در نوزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن و عترت اصفهان
  حضور پسران ودختران نسیم رحمت در جشن انقلاب و راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه سال 1402
  مراسم آیین نمادین زنگ انقلاب به مناسبت دهه فجر
  جشن عبادت دانش آموزان سوم دبستان دخترانه نسیم رحمت
  حضور خادمان امام رضا در دبستان و پیش دبستانی پسرانه نسیم رحمت
  جشن پایان سال تحصیلی نوآموزان پیش دبستانی های موسسه فرهنگی آموزشی نسیم رحمت رضوی
  برگزاری همایش اساتید، مربیان و معلمین موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیهم السلام و نسیم رحمت رضوی
  برگزاری محفل انس با قرآن کریم در شهر افوس با همکاری مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
  به وقت کلاس رباتیک
 
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد