|
|
|
.
|
|
|
|
|
|
|
|
زندگينامه پيامبران الهي/ حضرت سليمان (عليهالسلام)/ قسمت چهارم
سليمان (عليهالسلام) و بلقيس
در سورهي نمل داستان سليمان و ملكهي سبا به تفصيل ذكر شده و چنانكه تاريخنگاران و مفسران گفتهاند: نام ملكهي سبا بلقيس و دختر شراحيل يا شرحبيل بوده است.1 داستان آن حضرت با بلقيس را از روى آيات قرآنى با توجه به برخى از توضيحات و تفاسيرى كه در اخبار، احاديث و گفتار مورخان و مفسران رسيده ذكر مىكنيم.
سليمان پس از آنكه از بناى بيتالمقدس فراغت يافت، عازم حج گرديد و همراه گروهى به مكه رفت و خانهي كعبه را زيارت كرد و پردهاى قيمتى از پارچههاى قباطى مصر بر آن پوشاند و پس از اينكه مدتى در آن سرزمين توقف كرد، تصميم به بازگشت گرفت.
پيش از اين گفتيم كه سليمان زبان پرندگان را مىفهميد و هرگاه مىخواست آنها را به دنبال ماءموريّتى مىفرستاد و پرندگان نيز مانند جنّيان و شياطين و باد در اختيار او بودند.
بين راه در جستوجوى آب مقدارى كاوش كردند، ولى آبى نيافتند و سليمان براى برطرف شدن اين مشكل، متوجه پرندگان شد، اما هدهد را كه مىتوانست در اين باره كمكى به او بنمايد و به جايگاه آب راهنمايىاش كند، نديد 2و سوگند ياد كرد كه اگر براى غيبت خود عذرى موجّه و حجتى روشن نياورد، او را به سختى تنبيه كرده يا ذبحش كند.
طولى نكشيد كه هدهد آمد و گفت: به چيزى اطلاع يافتم كه تو از آن خبر ندارى و براى تو از سبا خبرى قطعى آوردهام. من در آنجا زنى را ديدم كه بر مردم آن سامان فرمانروايى مىكرد و داراى همهگونه قدرتى بود و نيز تخت بزرگى داشت.3 ولى او و قومش آفتاب را به جاى خدا مىپرستند و شيطان اين كار را براى آنها جلوه داده و از راه حق بازشان داشته است و راستى چرا نبايد آنها خدايى را بپرستند كه آنچه در آسمانها و زمين است را آشكار مىسازد و آشكارا مىداند، خداى يكتايى كه جز او معبودى نيست و پروردگار عرش بزرگ است.
سليمان پس از شنيدن سخن هدهد فرمود: ما در اين باره تحقيق خواهيم كرد تا ببينيم تو راست مىگويى يا از دروغگويانى؟ آنگاه نامهاى نوشت و مهر كرده به هدهد داد و فرمود: اين نامهي مرا ببر و نزد ايشان بيفكن، آنگاه از آنها دور شو و در گوشهاى گوش فرا دار و ببين چه مىگويند.
هدهد نامه را گرفت و بياورد و نزد بلقيس افكند. ملكهي سبا نامه را خواند و بزرگان مملكت و امراى لشكر خود را جمع كرد و به ايشان گفت: نامهاى گرامى به سوى من افكنده شد و آن نامه از سليمان است كه اين چند جمله در آن نوشته شده است: بسم الله الرحمن الرحيم، بر من برترى مجوييد و مطيعانه پيش من آييد.
پس از خواندن نامه از آنها نظر خواست تا راءى خود را دربارهي آن بگويند و گفت: اكنون بگوييد چه بايد كرد كه من بدون نظر شما كارى نخواهم كرد؟ بزرگان مملكت سبا و امراى لشكر بلقيس كه به نيرو و قدرت خود مغرور بودند و تحت تاءثير احساسات سلحشورانهي خود قرار گرفته بودند، گفتند: ما از هر نظر نيرومند و آماده و مجهز براى جنگ و نبرد هستيم، اما كار به دست توست و ما مطيع فرمان توييم تا چه باشد و چه حكم فرمايى.
ملكهي سبا به فكر عميقى فرو رفت و بدون آنكه تحت تاءثير احساسات حماسى آنها قرار گيرد، زير و روى كار را سنجيد و صلح را بهتر از جنگ ديد و زيانهايى را كه جنگ و ستيز به دنبال داشت، پيش خود مجسم ساخت و به آنها گفت: پادشاهان وقتى شهرى را بگيرند و با جنگ و نبرد آنرا فتح كنند، ويران و تباهش مىكنند و عزيزانش را خوار و زبون مىسازند و كارشان اينگونه است.4
من مصلحت ديدهام كه هديهاى به سوى آنها بفرستم تا ببينم فرستادگان ما چه خبر مىآورند و آيا هديهي ما را مىپذيرند يا نه؟
مفسران گفته اند: بلقيس با اين كار خواست بداند كه سليمان پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهى، چون مىدانست عادت و شيوه پادشاهان آن است كه از هديه خوششان مىآيد و معمولاً آنرا مىپذيرند، ولى پيغمبران الهى آنرا نپذيرفته و باز مىگردانند.
دربارهي اينكه هديهي بلقيس كه به دربار سليمان فرستاد چه بوده ميان تاريخنگاران و مفسران اختلاف است و از مجموع گفتارشان به دست مىآيد كه هديهي مزبور مقدار زيادى جواهر قيمتى و غلام و كنيزانى زيبا بود كه آنها را به همراه چند تن از خردمندان و بزرگان دربار خود به نزد سليمان فرستاد.
هدهد پيش از رسيدن فرستادگان بلقيس خود را به سليمان رسانيد و موضوع را به آن حضرت اطلاع داد و سليمان خود را آمادهي ورود حملكنندگان هداياى بلقيس كرد.
فرستادگان بلقيس وارد بيتالمقدس شدند و از مشاهدهي آن همه زيبايى و شكوه خيره و بهتزده گرديدند و با ديدهي حقارت به خود و هدايايى كه آورده بودند نگريسته و شرمنده شدند. سپس وارد قصر سليمان شده و هداياى بسيارى را كه همراه خود آورده بودند تقديم كردند.
سليمان هداياى ايشان را نپذيرفت و به آنها فرمود: آيا مرا به مال و منال كمك مىدهيد؟ آنچه را خداوند به من عطا فرموده، بهتر است از آنچه كه شما آوردهايد و اين شماييد كه به هداياى خود شادمان و دلخوشيد. من هرگز با مال به طمع نمىافتم و از دعوت به حق و پرستش خداى يكتا دست نخواهم كشيد.
سپس فرستادگان را مخاطب ساخته و فرمود: به سوى مردم سبا بازگرديد كه من لشكرى به جنگ آنها خواهم فرستاد كه تاب مقاومت در برابر آنها را نداشته باشند و اگر سر به فرمان ننهند از آن سرزمين به خوارى بيرونشان خواهيم كرد.
فرستادگان بلقيس هداياى خود را به نزد ملكهي سبا بازگرداندند و آنچه را ديده و شنيده بودند به او بازگفتند. بلقيس دانست كه تاب مقاومت و نبرد با سليمان را ندارد، از اين رو تصميم گرفت به عنوان تسليم و اطاعت، با سران قوم و بزرگان مملكت خود به دربار سليمان و شهر اورشليم برود و به دنبال آن به سوى بيتالمقدس حركت كند.
جبرئيل مجرا را به اطلاع سليمان رسانيد و او براى آنكه بزرگى خود و نعمتهاى بسيارى را كه خدا به او عنايت كرده بود به بلقيس بنمايد يا چنانكه برخى گفتهاند: براى اينكه معجزهاى به عنوان اثبات نبوت خويش به او نشان دهد، يا براى اينكه عقل و زيركى او را بيازمايد، خواست تا به وسيلهاى پيش از آمدن بلقيس، تخت عظيم و قيمتى او را به اورشليم و نزد خود بياورد، از اين رو به ياران و لشگريان خود فرمود: كداميك از شما مىتواند پيش از ورود آنها تخت بلقيس را نزد من حاضر سازد؟
ديوى نيرومند از جنّيان گفت: من مىتوانم پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آنرا به نزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم كه در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاى مىآورم.
سليمان كه به گفتهي برخى مىخواست تا كسى را بيابد كه زودتر از آن تخت مزبور را نزدش بياورد باز هم نگريست تا اينكه آصف بن برخيا وزير و برادر زادهي سليمان5 كه از علم كتاب نيز بهرهمند بود و چنانكه در روايات آمده و جمعى از مفسران نيز گفتهاند، قسمتى از اسم اعظم الهى را مىدانست، به سليمان عرض كرد: من پيش از آنكه چشم بر هم زنى، آنرا نزد تو حاضر مىكنم و چنانكه در حديثى از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده، آصف بن برخيا از طريق طىّالارض تخت را نزد سليمان حاضر كرد. هنگامى كه سليمان آن تخت را نزد خود ديد، سپاس خدا را به جاى آورد و گفت: اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايد كه آيا سپاس او را مىدارم يا كفران مىكنم.
همچنين سليمان دستور داد تا براى ورود و پذيرايى بلقيس قصرى از آبگينه بسازند و وضع تخت بلقيس را عوض كنند و تغييراتى در آن پديد آرند تا در وقت ورود او را بيازمايند و ببينند آيا تخت را مىشناسد يا نه؟
وقتى بلقيس وارد شد، به او گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ بلقيس گفت: گويى همان است، و سخت در حيرت فرو رفت، زيرا آن تخت بزرگ را در شهر سبا به جاى گذاشته و نگهبانانى بر آن گماشته بود و همين سبب بالا رفتن شناخت وى به مقام نبوت سليمان گرديد.
سپس دستور ورود به قصر آبگينه را به وى دادند و چون به قصر درآمد، شيشههاى بلورين را آب پنداشت و ساقها را برهنه كرد تا از آن بگذرد، سپس گفت: پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم كه سالها را در كفر به سر بردم و اكنون به سليمان ايمان آورده و مطيع پروردگار جهانيان هستم.
در آخر كار بلقيس نيز اختلاف است جمعى گفتهاند كه سليمان او را به ازدواج خويش در آورد و سلطنتش را به او بازگرداند و بعضى از پادشاهان حبشه خود را از نسل سليمان و بلقيس دانستهاند. برخى هم گفتهاند كه او را به عقد پادشاهى به نام تبّع درآورد.
وفات حضرت سليمان (عليهالسلام)
سليمان پيغمبر با همهي حشمت و سلطنتى كه داشت و مال و منال بسيارى كه در اختيارش بود، خود در كمال زهد و بىاعتنايى به دنيا زندگى مىكرد و خوراكش نان جو سبوسدار بود.
ديلمى در ارشادالقلوب گويد: سليمان با همهي سلطنتى كه داشت، جامهي مويى مىپوشيد و در تاريكى شب، دستهاى خود را به گردن مىبست و تا به صبح گريان به عبادت حق مىايستاد و خوراكش از زنبيلبافى اداره مىشد كه به دست خود مىبافت و اينكه از خدا آن سلطنت عظيم را درخواست كرد، براى آن بود كه پادشاهان كفر را مقهور خويش سازد.6 به نظر مىرسد آنچه ديلمى در اين باره ذكر كرده، مضمون حديث يا احاديثى باشد كه به آن تصريح نكرده است.
شيخ طبرسى در مجمعالبيان نقل كرده كه سليمان گاهى يك سال يا دو سال و يك ماه و دو ماه و بيشتر و كمتر در مسجد بيتالمقدس اعتكاف مىكرد و آب و غذاى خود را همراه خود مىبرد و به عبادت پروردگار مشغول بود تا در آن وقتىكه مرگش فرا رسيد. روزى گياهى را ديد كه سبز شده از وى نامش را پرسيد و او گفت: نام من خرنوب است. سليمان دانست كه به زودى خواهد مرد، از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنّيان پنهان دار تا انسانها بدانند كه جنّيان عالم به غيب نيستند و از بناى ساختمان او يك سال مانده بود و به خاندان خود نيز سپرد كه جنّيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناى ساختمان فراغت يابند، سپس به محراب عبادت داخل شد و تكيه زده بر عصاى خود ايستاد و از دنيا رفت و يك سال همچنان بر سر پا بود تا بناى مزبور به پايان رسيد، آنگاه خداى متعال موريانه را ماءمود كرد تا عصا را بخورد و سليمان بر زمين افتاد و جنيان از مرگ آن حضرت مطلع شدند، در روايتى است كه خداى تعالى سليمان را از فرا رسيدن زمان مرگش مطلع ساخت. پس آن حضرت غسل و حنوط كرد و كفن پوشيد. از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه در اين مدت كه سليمان بر سر پا ايستاده بود، آصف بن برخيا كارها را اداره مىكرد تا وقتىكه موريانه عصا را خورد.7
در حديثى كه صدوق در عيونالاخبار و عللالشرائع از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده، همين داستان با اختلاف و شرح بيشترى نقل شده است. در آن حديث، ذكرى از مدت يك سال نشده و امام (عليهالسلام) آن مدت را به اجمال بيان فرموده است.
ترجمهي حديث اين است كه امام هشتم از پدرش از حضرت صادق (عليهالسلام) روايت كرده است كه روزى سليمان بن داود به اصحاب خود فرمود: خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايستهي ديگرى نبود به من عنايت كرده، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را در اختيار من قرار داده و زبان پرندگان را به من آموخته و از همه چيز به من داده و با همهي اين احوال، خوشى يك روز تا شب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خود در آيم و به بالاى آن بروم و بر آنچه در فرمانروايى من است بنگرم. كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم.
اصحاب پذيرفتند و فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت وارد قصر شده به بلندترين نقطهي آن رفت و همچنان تكيه بر عصا زده و با خوشحالى به اطراف قصر مىنگريست و از آنچه خدا به او عطا كرده بود مسرور بود كه ناگاه جوانى زيبا صورت و خوش لباس را ديد كه از گوشهي قصر پديدار شد.
سليمان كه او را ديد گفت: چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازهي چه كسى داخل شدى؟
جوان پاسخ داد: پروردگار قصر مرا داخل آن كرده و به اجازهي او وارد شدم.8
سليمان گفت: البته پروردگار آن سزاوارتر از من بوده، اكنون بگو كه كيستى؟
جوان گفت: من فرشتهي مرگ (و ملكالموت) هستم.
سليمان پرسيد: براى چه آمدهاى؟
جوان گفت: آمدهام تا جانت را بگيرم و قبض روحت كنم.
سليمان گفت: ماءموريت خود را انجام ده كه اين روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواست كه من جز به وسيلهي ديدار او سرورى داشته باشم.
فرشتهي مرگ، جان سليمان را همچنان كه به عصا تكيه داده بود بگرفت و تا وقتىكه خدا مىخواست با اينكه مرده بود همچنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه زده بود و مردم او را مىنگريستند و خيال مىكردند زنده است. همان وضع سبب شد كه مردم دربارهي آن حضرت سخنانى بگويند، جمعى مىگفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده و احساس خستگى نمىكند و نمىخوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كه شايستهي پرستش است.
دستهاى مىگفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است، ولى مردمان مؤمن گفتند: سليمان بندهي خدا و پيغمبر اوست كه خدا هر چه مىخواهد دربارهاش انجام مىدهد. چون گفتوگو و اختلاف در آنها پديد آمد، خداوند موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد و به اين ترتيب عصاى مزبور بشكست و سليمان از بالاى قصر بر زمين افتاد.9
اميرمؤمنان (عليهالسلام) در اين باره فرمودهاند:
وَ لَوْ اَنَ اَحَداً اِلَى البَقاءِ سُلَمَاً اَو الى دَفْع المُوتِ سَبيلاً لَكانَ ذلِكَ سُليمانُ بنُ داود عليه السلام الذُّى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الجِن و الانس مَعَ النَّبُوةِ و عظيم الزُّلفَةِ، فلَما اسْتوفى طُعمَتَه و استكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَقَهُ قسىُّ الفنا بِنَبالِ الموتِ، وَ اءَصْبَحتِ الدِّار مَنْهُ خاليِةً و المساكين مُعَطَّلةً و وَرثها آخرونَ؛ 10
اگر كسى براى ماندن در دنيا وسيلهاى به دست مىآورد يا براى جلوگيرى از مرگ راهى داشت آنكس سليمان بن داود بود كه جن و انس مسخر او بودند، علاوه بر منصب پيغمبرى و منزلت والايى كه داشت، ولى هنگامى كه از روزى مقدّر خود بهرهمند گرديد و مدّتش به سر آمد، كمان نيستى با تيرهاى مرگ او را ز پاى درآورد و ديار از وجود او خالى و خانهها تهى ماند و ديگران آنها را به ارث بردند.
بيشتر مورخان مدت عمر سليمان را 55 سال نوشتهاند. البته برخى هم مانند يعقوبى 52 سال ذكر كردهاند. قبر آن حضرت در كنار قبر پدرش داود در بيتالمقدس است.
قوم سبا
چون در داستان سليمان و بلقيس نام قوم سبا برده شده و خداى تعالى نيز داستان آنها را در قرآن كريم نقل فرموده و سورهاى به اين نام نازل كرده است، در اينجا اجمال سرگذشت مردم سبا را از نظر شما مىگذرانيم.
اما آنچه قرآن كريم دربارهي آنها فرموده است:
لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلا الْكَفُورَ11
مردم سباء را در جايگاهشان برهانى بود: دو باغستان از راست و چپ (به آنها گفت شد) بخوريد از روزى پروردگارتان و سپاسگزارى و شكر وى را بجا آريد، كه شهرى پاكيزه و پروردگارى آمرزنده داريد، ولى آنها (از اطاعت حق و سپاسگزارى او) روى گرداندند و ما نيز سيلى سخت بر آنها فرستاديم، و باغستان (پر نعمت) آنها را به دو باغستان تبديل كرديم كه بار درختانش ميوهي تلخ و شوره گز و اندكى سدر بود، و اين كيفر ما به آن جهت بود كه كفران نعمت كردند، و آيا ما جز كفران پيشه را كيفر كنيم؟
و اما وضع جغرافيايى سبا و اجمال داستان مردم آن:
كشور يمن در جنوب غربى شبه جزيرهي عربستان قرار دارد و از زمانهاى قديم بين كشورهاى بزرگ آن زمان بر سر تصرف آن ناحيه جنگ و اختلاف بوده است و يكبار هم در زمان ساسانيان به دست ايرانيان افتاد. گاهى هم دولتهاى خود مختارى در آنجا تشكيل مىشد، از آن جمله به گفتهي يكى از دانشمندان، در حدود سال 850 قبل از ميلاد، ملوك سبا در يمن دولتى تشكيل دادند كه بيش از ششصد سال حكومتشان طول كشيد و از آثار و اكتشافاتى كه اين اواخر به دست آمده و اكنون در موزههاى اروپا نمونههاي آن موجود است، معلوم شده كه مردم سبا از عالىترين تمدنها برخوردار بودهاند و در ساختن ظروف طلا و نقره و بناهاى باشكوه و آبادى و تزئين شهرها مهارتى كامل داشتهاند.
از كارهاى مهم پادشاهان سبا كه با نبودن وسايل امروزى انجام دادهاند، ساختن سدّ ماءرب است و ماءرب پايتخت سلاطين سبا بود.
اين شهر در دامنهي درّهاى قرار داشت كه بالاى آن كوههاى بزرگى وجود داشت. در آن درّه، تنگهاى كوهستانى و در دو طرف آن تنگه، دو كوه معروف به كوه بلق است كه فاصلهي آنها ششصد قدم است.
خاك يمن پهناور و حاصلخيز بود، ولى در آنجا آب كمياب بود و رودخانههاى مهمى نداشت و گاه گاهى بر اثر بارانهاى فصلى، سيلى برمىخاست و در دشت پهناور به هدر مىرفت، از اين رو مردم يمن به فكر ساختن سدّ افتادند تا زيادى آب باران را در پشت آن سدها ذخيره كنند و در فصل تابستان از آنها استفاده نمايند.
طبق اين فكر و چنانچه برخى گفتهاند: سدهاى بسيارى ساختند و مهمترين آنها، سدّ ماءرب در فاصلهي دو كوه بلق بود كه طبق اصول مهندسى، در دو طرف آن دريچههايى براى استفاده از آب سد قرار دادند و در اوقات لازم مىتوانستند به وسيلهي آن دريچههاي آب را كم و زياد كنند.
طول اين سد به گفتهي مورخان، در حدود هشت صد قدم و عرض آن حدود پنجاه قدم بود.
بعد از ساختن اين سد، دو طرف آن بيابان به شهرهاى سر سبزى تبديل شد كه به گفتهي بعضى مجموعاً سيزده شهر بود و آن ريگهاى سوزان، به باغ جنان مبدّل گشت و دربارهي توصيف آن شهرها و فراوانى نعمت در آنجا سخنهاى اغراق آميزى گفتهاند:
به گفتهي برخى، كسى كه در آن باغها قدم مىگذاشت، درختان ميوهي آن طورى بود كه ده روز راه، رنگ آفتاب را نمىديد و اين راه بسيار را در زير سايهي درختان خرم و پر ميوه طى مىكرد.
برخى گفتهاند: زنها زنبيلها را روى سر مىگذاشتند و چون چند قدم از زير درختان مىگذشتند، زنبيلهايشان پر از ميوه مىشد.
به هر صورت بر اثر بستن آن سدها، از هواى لطيف و ميوههاى فراوان و آبهاى روان و ساير نعمتهاى بىحساب آنجا استفاده مىكردند و البته شايسته بود كه مردم سبا در برابر آن همه نعمت بىكران كه خداوند به ايشان بخشيده بود سپاسگزارى كنند و خدايى را كه از آن بىچارگى و گرسنگى نجاتشان داده بود شكر گويند، ولى اندك اندك غفلت بر آنها چيره گشت و به سركشى و خودپرستى دچار شدند.
خداى تعالى براى ارشاد و هدايتشان پيامبرانى فرستاد، ولى آن مردم به جاى اينكه سخنان پيامبران الهى را بشنوند و به موعظهها و نصيحتهايشان گوش دل فرا دهند، به تكذيب آنها پرداخته و در خوشگذرانى و شهوترانى غرق گشتند و شايد مانند ساير ملتهاى سركش و شهوتران كه انبيا را سدّ راه لذت و شهوت خود مىديدند به آزار آنها نيز كوشيدند و به اين ترتيب مستحق عذاب الهى گشتند.
خداى تعالى سيل عرم را بر آن سدّ بزرگ گماشت تا آنرا ويران ساخت و آب، تمام دشت و باغها و خانهها را بگرفت و همه را ويران كرد و پس از چندى آن وادى خرم را به صحراى خشك و سوزان تبديل كرد و به جاى آن همه درختان ميوه و باغهاي سرسبز، چند درخت اراك و درخت شوره گز و اندكى درخت سدر به جاى ماند و آن بلبلان خوش الحان جاى خود را به فغان بومان سپردند.
پينوشتها:
1- تفسير قمى: ص 476 - 478.
2- در روايات نقل است كه هدهد چنان
تيزبين است كه آبهاى زير زمين را مىبيند، چنانكه ما آب را در شيشه
مىبينيم. در اينباره از تفسير عياشى حديثى نقل شده كه ابوحنيفه به
امام صادق (عليهالسلام) عرض كرد: چه شد كه سليمان ميان همه پرندگان از هدهد
جويا شد؟ حضرت فرمود: چون هدهد آب را در زير زمين مىبيند، چنانكه شما
روغن را در شيشه مىبينيد. ابوحنيفه رو به اصحاب خود كرد و خنديد. امام
به او فرمود: چرا مىخندى؟ گفت: قربانت گردم بر تو پيروز شدم. امام
فرمود: چگونه؟ گفت: مرغى كه آب را در زير زمين مىبيند، چگونه دام را
در زير خاك نمىبيند كه در آن مىافتد و گردنش را مىگيرد؟ حضرت
فرمودند: اَما عَلِمَت اِنَّهُ اذا نَزَلَ
القَدَرُ اءغشَى البَصَر؛ يعنى مگر نمىدانى كه وقتى قضا و قدر
بيايد چشم را مىپوشاند.
3- دربارهي عظمت تخت بلقيس افسانههايى گفتهاند: از ابن عباس نقل شده كه تخت بلقيس داراى سى ذرع طول و
سى ذرع عرض و سى ذرع ارتفاع بود. و در نقل ديگرى است كه گفتهاند: جلوى
آن تخت از طلا و مرصّع به ياقوت قرمز و زمرد و سبز بوده و عقب آن از
نقره و آراسته به جواهرات گوناگون بود و داراى هفت خانه بوده و هر خانهاى را درى بسته بود.
4- نمل/ 34.
5- آنچه در اينجا انتخاب كرديم،
مطابق مشهور و رواياتى است كه در اين باره ذكر شد و گرنه بعضى گفتهاند: آنكس كه اين كار را كرد و از علم بهره داشت جبرئيل بود و ديگرى
گفته خضر بود و مجاهد گفته مردى بود به نام ايلخيا كه اسم اعظم مىدانست. قتاده گفته: نامش اسطوم بوده و از اقوال بعيده قول جبائى است
كه گفته: او خود سليمان بود (ر.ك: طبرسى، مجمعالبيان).
6- در معناى آيهي شريفه، وهب لى ملكاً لا حد من بعدى كه حكايت
از درخواستى است كه سليمان از درگاه خداى تعالى كرد، مفسران وجوهى ذكر
كردهاند كه اين وجه مىتواند يكى از آن وجوه باشد، اگر چه اين هم،
وجه ناقصى است و جوابگوى تمام سؤالاتى كه در اين مورد شده است نمىشود. (ر.ك: مجمعالبيان، ج 8، ص 476).
7-همان، ص 383 و 384.
8- در روايات ديگرى است كه گفت:
من كسى هستم كه رشوه نمىپذيرم و از سلاطين واهمه و ترس ندارم.
9- عللالشرائع: ص 36؛ عيونالاخبار: ص 146 و 147.
10- عللالشرائع: ص 36؛ عيونالاخبار: ص 146 و 147.
11- سبا/ 15 - 17.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|