:جستجو
زمان
 

جمعه 19 آبان 1402

 
 
ورود اعضاء
   
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : به دنيا آرامش يافتن در حالي كه ناپايداري آن مشاهده ميگردد ، از ناداني است .
 
 
 
قصّه‌ي سگ غارنشين

آيات 16 تا 25 سوره ي كهف ( صفحه 295 )
كلمات قرآني :

1-    كَهف
= غار        
2-    آياتِ الل
ه = نشانه هاي خدا     
3-    كَلب
= سگ
4-    فِرار
= فرار          
5-    رُعب
= ترس             
6-    ساعَه
= وقت
7-    مَسجِد
= محل عبادت     
8-    ثَلاثَ مِأه
= سيصد سال
دوست عزيزم سلام ، ان شاءالله از قـصّه هاي قبلي بخوبي استفاده كرده باشي . راستي ، نظر تو درباره‌ي « سگ » چيست ؟ كمي ترسناك است اين طور نيست ؟
اگر چه بعضي از سگ‌ها ترسناكند ، امّا چون خداوند آنها را براي نگهباني آفريده است ، براي ما انسان‌ها مفيدند . بعضي از آنها خيلي هم با وفا هستند . جالب است بداني تقريباً همه‌ي حيوانات از سگ ها مي‌ترسند . امّا يكي از اين سگ ها در طول تاريخ آن چنان معروف گشت كه در بعضي از كتاب‌هاي داستان و همين‌طور در كتاب مقدس ما مسلمانان از او ياد شده است و به خاطر خدمتي كه به جمعي از مؤمنين كرد ، شهرت يافت .
آن سگ معروف « سگ اصحاب كهف » نام دارد . اصحاب كهف ( يعني ياران غار ) ، از درباريان پادشاهي ستمگر بودند كه به همراه يك چوپان و همين سگ قصّه‌ي ما به غاري رفتند و مدت زيادي را آنجا در خواب به سر بردند .
امّا داستان آنان به اين شرح است :
پادشاه ستمگري به نام « دقيانوس » در كشور خود حكومت مي‌كرد . او با مؤمنان و خداپرستان مخالف بود و آنها را اذيت و شكنجه مي‌كرد و حتي مي‌كشت . او خود را خداي آنها معرفي مي‌كرد و آنها را وادار به پرستيدن خود مي‌نمود .
دقيانوس شش وزير داشت كه مرداني باهوش و با ايمان بودند ولي ايمان خود به خداي يگانه را از پادشاه مخفي مي‌كردند . اين وزيران دقيانوس كه از ظلم و ستم او و زندگي در جائي كه پر از كفر و بت پرستي است خسته شده بودند و همين طور دوست داشتند در محلي آرام به عبادت خداي واقعي مشغول شوند ، تصميم گرفتند اين زندگي راحت و پر از ناز و ونعمت را ترك كنند و از شهر بيرون بروند .
آنان مخفيانه از شهر بيرون رفتند چرا كه اگر پادشاه متوجه فرار آنها مي‌شد و مي‌فهميد كه آنها خدا پرستان واقعي هستند ، آنها را مي‌كشت . امّا دوست خوبم ، آيا مگر خداوند دوست و ياور آدم‌هاي با ايمان نيست ؟ در ادامه داستان پاسخ اين سؤال را مي‌فهميم .
آنان پس از اين كه راه زيادي را پيمودند و خسته ، تشنه و گرسنه شدند ، به چوپاني رسيدند و از او خواستند مقداري آب و غذا به آنها بدهد .
چوپان پس از پذيرايي از آنها ، از حال و روزشان پرسيد و اين كه مي‌خواهند به كجا بروند . آنها تمام ماجراي خود را براي او تعريف كرده و گفتند كه قصد دارند براي عبادت پروردگار به غاري بروند .
دوست عزيز ، فكر مي‌كني چرا آنها « غار » را انتخاب كردند ؟
بله ، چون اولاً در غار از دست سربازان دقيانوس كه همه جا دنبال آنها مي‌گشتند در امان بودند و ثانياً غار محل آرام و راحتي براي عبادت و صحبت با خداوند است و آنها مي‌توانستند  بدون مزاحمت ديگران با خداوند راز و نياز كنند .
خلاصه ، چوپان پس از شنيدن حرف هاي آنان گفت : « اجازه بدهيد من هم همراه شما بيايم چون من هم مثل شما خداي واقعي را قبول دارم . »
چوپان ، گوسفنداني كه نزد او بود را به صاحبش رسانيد و برگشت . امّا او تنها برنگشته بود اگر گفتي همراه او كه بود ؟
بله ، به همراه او سگ گله و نگهبان گوسفندان نيز آمده بود . وقتي آنان نگاهشان به سگ افتاد گفتند : « مي‌ترسيم او با سر و صداي خود ، راز ما را فاش كند » . امّا هر چه قدر خواستند او را از خود دور كنند حاضر نشد . شايد در دلش مي‌گفت : اي مومنان ، من هم مي‌خواهم از طرف خدا براي نگهباني شما همراهتان بيايم و از شما باشم ، مرا همراه خود ببريد كه برايتان فايده دارم » .
اين هفت نفر به همراه آن سگ به راهشان ادامه دادند تا اينكه به كوهي رسيدند . از كوه بالا رفتند و وارد غاري بزرگ شدند و در حالي كه هر كدام در گوشه‌‌اي از غار به استراحت پرداختند ، دعا كردند : « خدايا به ما لطف فرما و كمك كن ما به راه راست هدايت شويم » و از شدت خستگي به خواب رفتند .




امّا سگ مهربان قصّه ي ما كه مأمور نگهباني آنان بود از اينجا مأموريتش شروع شد . او دم غار پاهاي خود را باز كرد به شكلي كه دشمنان ( مثلاً حيوانات درنده ) اگر او را مي‌ديدند مي‌ترسيدند و فرار مي‌كردند و در اين حالت به خواب رفت . حتي اگر كسي هم وارد غار مي شد ، از آدم هاي داخل غار مي‌ترسيد و فرار مي‌كرد چون چشمانشان باز بود و ظاهري ترسناك پيدا كرده بودند . اين لطف خدا بود كه آنها از شر دشمنان در امان باشند .
دوست عزيزم ، عجب خواب سنگيني ! چه قدر اين خواب طول كشيد ؟
يك روز ، دو روز ، يك هفته ، يك ماه ، دو ماه ، يك سال  ؟ دو سال .... اين خواب 300 سال يعني بيش از صدهزار روز طول كشيد . البته آنها نمُرده بودند ، بلكه خواب سنگيني آنان را فرا گرفته بود . حتي هر چند روزي آنان از اين پهلو به آن پهلو مي‌شدند تا بدنشان نپوسد . غار آنان طوري بود كه آفتاب داخل آن نمي‌تابيد تا بدنشان را اذيت كند . شايد اين چنين خوابي به نظر عجيب باشد ، امّا براي خداي بزرگي كه قدرت هر كاري را دارد اين كار بسيار آسان است .
خبر بيرون رفتن اين گروه از شهر ، همه جا پيچيد . دقيانوس از اين خبر بسيار عصباني شده بود . مأموران پادشاه هر كجا گشتند اثري از آنان پيدا نكردند . ولي اين داستان اسرار آميز در تاريخ نوشته شد و مردم نسل به نسل براي هم ديگر از كار خوب آنها تعريف كردند و ياد مردان خدا را زنده نگه داشتند و به اين ترتيب 300 سال گذشت .
در اين سيصد سال پادشاه ستمگر از دنيا رفت  و حاكمان خدا پرست جاي او را گرفتند و بيشتر مردم نيز پيرو دين حضرت عيسي ( ع ) شدند . البته بايد بدانيد اين داستان بعد از پيامبري حضرت عيسي ( ع ) و سال‌ها قبل از ولادت پيامبراكرم ( ص ) اتفاق افتاده است .
بالاخره اصحاب كهف از خواب بيدار شدند . سگ نگهبان هم از خواب طولاني بيدار شد . آنها كه نمي‌دانستند چه اتفاقي افتاده ، از هم پرسيدند : « ما چه قدر در خواب بوديم ؟ » بعضي گفتند : « يك روز يا قسمتي از روز . امّا خدا بهتر مي‌داند ما چه قدر خوابيده ايم » .
آنها چون به شدت احساس گرسنگي مي‌كردند ، يك نفر از خودشان را با مقداري پول به شهر فرستادند تا غذايي تهيه كند . ولي به او سفارش كردند مواظب باشد كه هم غذاي حلال و پاكيزه اي تهيه كند و هم كسي او را نشناسد ، چون ممكن است اگر از وضـع آنها آگاه شـوند ، آنها را اذيت كنند يا به دين خودشان ( بت پرستي ) برگردانند .
از گفتگوي آنها پيدا بود كه تصور مي‌كردند هنوز دقيانوس زنده است و سربازان او دنبال آنان مي‌گردند .
به هر حال آن دوست غارنشين وارد شهر شد و از وضع شهر بسيار تعجب كرد . ساختمانها ، قيافه‌ي مردم شهر ، طرز لباس پوشيدن آنها و بسياري از چيزهاي ديگر عوض شده بود . با خود گفت : « خدايا اشتباه نيامده‌ام ؟ آيا خواب مي‌بينم ؟! چرا شهر در يك روز اين قدر به هم ريخته است ؟ »
او به مغازه‌اي رفت و غذايي خريد . وقتي پول غذا را پرداخت ، فروشنده به سكه‌اي كه مال 300 سال پيش بود نگاه كرد و با تعجب پرسيد : « اين سكه را از كجا آورده‌اي ؟ نكند گنجي از صدها سال پيش پيدا كرده‌اي؟ » مرد هم پاسخ داد : « من همين ديروز اين پول را با خود از شهر بيرون بردم » .
از بگو مگوي آن دو نفر ، كم‌كم بقيه‌ي مردم هم با خبر شدند و شايد خبر به مأمورين حكومت و حاكم شهر كه مردي خداپرست بود رسيد و پس از تحقيق و بررسي بالاخره فهميدند كه اين مرد يك نفر از همان مردان با ايماني است كه صدها سال پيش از شهر خارج شدند و ديگر خبري از آنها نشد . البته مردم فكر مي‌كردند آنها ديگر مرده‌اند .
شايد نام آنها را 300 سال قبل كه از شهر رفته بودند ، روي لوحي نوشته بودند و در دربار حاكم نگهداري مي‌كردند ، كه با ديدن اين اوضاع ، آن لوح را آوردند و نام آن مرد از ياران غار را مشاهده كردند و به اين ترتيب مطمئن شدند كه او از اصحاب كهف است .   
مرد غارنشين به سرعت به غار بازگشت و دوستان خود را از ماجرا آگاه كرد . آنها بسيار تعجب كردند . امّا در اين زمان كه آنها همه‌ي فرزندان ، اقوام و دوستان خود را از دست داده بودند و هيچ كس از ياران گذشته را نداشتند و شايد نمي‌خواستند در بين مردم معروف شوند ، با همفكري هم تصميمي گرفتند . آنها همگي از خدا خواستند كه از اين جهان بروند .
دعاي آنها پذيرفته شد و آنان در همان غار از دنيا رفتند . مردم كه پس ازپي بردن به آن ماجرا به دنبال آنها آمده بودند ، وقتي به غار رسيدند و ديدند اصحاب كهف از دنيا رفته اند ، متوجه شدند كه خداوند گوشه‌اي از نشانه هاي قيامت را به آنها نشان داده است .
مردم در آن زمان دو گروه بودند . گروهي خداپرست و دين دار و گروهي بي دين و كافر .
گروه خداپرست پس از گفتگوهاي زياد و درگيري با گروه كافر و مخالفت آنها ، تصميم گرفتند به ياد بود اين مردان خداپرست مسجدي در كنار غار بسازند .
امّا دوست عزيز ، اين قصّه يكي از نشانه هاي قيامت است . خداوندي كه مي تواند انسان هايي را كه 300 سال در خواب بوده اند بيدار كند ، مي تواند همه‌ي انسان ها را پس از مرگ از يك خواب طولاني بيدار نمايد و به حساب آنها رسيدگي كند .
به نظر شما اگر اين سگ باوفا در طول سال هايي كه اصحاب كهف در غار بودند در كنار آنها نبود چه مي‌شد ؟

پــسر نــوح با بــدان بنشـــست                  خـــانــدان نبوتـــش گم شد
 
سگ اصحاب‌كهف روزي چند                   پي مردمان گرفت و مردم شد 
 
پایان قصه سگ غار نشین
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد