معصوم ششم
امام سجاد (عليه السلام )
نام : علي ( عليه السلام )
لقب : زين العابدين
پدر : حسين ( ع )
مادر : شهر بانو
تولد : 5 شعبان 38 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 35 سال
مدت عمر : 57 سال
شهادت : 12 يا 25 محرم 95 هجري
مرقد مطهر : مدينه منوره
بركت هديه ي امام
مرد فقير به هر كجا كه سر زد، غذايي براي فرزندان گرسنهاش نيافت. او شيعه بود، پس فكر كرد خوب است به سراغ امام خود برود . به طرف خانهي امام سجاد ( ع ) به راه افتاد. با خود گفت: « حتماً او كمكم ميكند او شيعيانش را گرفتار و گرسنه رها نميكند. »
مرد شيعه، پس از اجازه، با خوشحالي به درون خانهي امام رفت. پا به اتاق امام زينالعابدين گذاشت و سلام كرد و كنار امام نشست. چند نفر از مردم مدينه هم مهمان امام بودند. امام با محبت به او نگريست و منتظر ماند تا حاجتش را بگويد.
مرد شيعه گفت: « اي مرد خدا، خانوادهي من زيادند و چهارصد درهم بدهكارم. الآن هيچ پولي ندارم تا بتوانم غذايي تهيه كنم. » چشمهاي امام پر از اشك شد. مهمانان با ديدن حال او تعجب كردند .
امام سجاد كه آن روزها پولي نداشت، رو به آن مرد كرد و فرمود: « كدام ناراحتي بالاتر از اين كه انساني برادر مؤمن خود را پريشان و بدهكار ببيند و نتواند كمكش كند! » مرد شيعه غمگين شد بالاخره وقت خداحافظي رسيد. امام از اين كه نتوانسته بود به او كمك كند، اندوهگين شد. مرد ، همراه ميهمانان از خانه بيرون رفت.
يكي از مردها كه از منافــقان مدينه بود و خود را در ميان ياران امام جا زده بود، با خندهاي تلخ به او گفت: « عجيب است. اينها يك بار ميگويند آسمان و زمين در اختيار و فرمانبر ماست، يك بار هم ميگويند كه ما نميتوايم به برادر مؤمن خود كمك كنيم. اشتباه كردي از او كمك خواستي!! »
با اين حرف، سينهي مرد شيعه، پر از درد شد. او به امام سجاد ( ع ) علاقهي زيادي داشت و ميدانست كه براي امام مقدور نبوده كه كمكش كند، و گرنه او را از همه چيز بي نياز ميكرد.
مرد شيعه به آن منافق اخم كرد و فوراً راهش را به سوي خانهي امام كج كرد. به خودش گفت : « او حرف بدي زد. دل مرا شكست بايد به امام شكايت كنم! »
به خانهي امام رسيد. خدمتكار او را به اتاق امام برد. مرد شيعه به امام كه رسيد، گريه كرد و بي معطلي حرفهاي آن مرد منافق را به امام گفت: امام در فكر فرو رفت. مرد شيعه ادامه داد: « باوركنيد من همهي دردها و رنج هايم را با حرف هاي زشت او از ياد بردم. من شما را بيشتر از هر كسي دوست دارم! »
حضرت با مهرباني مرد را آرام كرد و فرمود : « به راستي كه خداوند گشايشي براي تو فراهم آورده است. » مرد شيعه تعجب كرد . معني جملهي امام را نفهميد. امام خدمتكار خود را صدا زد. خدمتكار به اتاق آمد. امام فرمود : « آنچه براي افطار من آماده كردي، بياور » خدمتكار دو قرص نان جو آورد. امام آن ها را به مرد داد و گفت: « اين نان ها براي توست، بگير كه در خانهي ما غذايي به غير از اين نيست. اما خداوند به بركت اين ها، به تو نعمت و مال بسيار خواهد داد. »
مرد شيعه مات و مبهوت بود. نان جو، خشك و سفت بود و مرد نميخواست آن ها را بگيرد، چون براي افطار امام بود.
اما به اصرار امام قبول كرد. او انديشيد: « نعمتم زياد مي شود؟ آخر چه جوري؟! »
او از امام تشكر كرد و از خانه بيرون آمد. بعد به طرف بازار راه افتاد. هنوز گيج و منگ بود، از حرف امام، از تكه هاي خشك نان جو، از نگاه هاي عجيب حضرت و ...
كسي درگوشش زمزمه مي كرد: « آي مرد بيچاره ! نه دندان بچههايت مي تواند اين نانها را بِجَوَد، نه شكم تو و خانوادهات با آن سير ميشود، نه طلبكاري آنها را از تو قبول ميكند آن را دور بينداز!... » شيطان بود كه وسوسهاش ميكرد. او بيشتر نگران شد. اما نانها را دور نينداخت.
ناگهان به مردي ماهي فروش رسيد. ايستاد و به سبدِ ماهي او نگاه كرد. تنها يك ماهي كوچك در سبدش مانده بود. گويي ديگر مشتري نداشت تا آن را بفروشد. دلش هوسِ ماهي كرد. به ماهي فروش گفت: « آيا اين ماهي را با يك قرص نان جو عوض ميكني؟ »
باشد... قبول است.
مرد شيعه با خوشحالي نان را به او داد و ماهي را گرفت وفوري راه افتاد. در راه به مردِ بقال رسيد، به او گفت: « سلام آقا! آيا اين قرص نان را با مقداري نمك عوض ميكني؟ »
مرد بقال پذيرفت، نان را گرفت و كمي نمك در كيسهاي ريخت و به او داد.
مرد با خوشحالي به خانه آمد همسر و فرزندانش دورش جمع شدند. آنها با ديدن ماهي شوق كردند. مرد ماهي را داخل ظرفي گذاشت ناگهان صداي در بلند شد رفت كه در را باز كند. فروشندههاي ماهي و نمك كه ظاهراً او را ميشناختند پشت در بودند.
مرد نگران شد. آنها با خنده به او گفتند: « نگران نشو. اين نانها را پس آورديم چون نتوانستيم از آن استفاده كنيم. ما فهميديم كه تو نيازمندي، پس بهتر ديديم كه به خودت باز گردانيم. »
- آن ماهي حلالت باشد.!!
- آن نمك هم نوش جان تو و خانواده ات.!! مرد شيعه براي آن ها دعا كرد. آن دو خداحافظي كردند و رفتند. مرد با خوشحالي نان ها را به همسرش داد و با چاقو پولك هاي ماهي را گرفت و شكمش را شكافت. ناگهان چشمانش مات و مبهوت ماند. جا خورد، چون چيز عجيبي ديد.
شكم ماهي، دو مرواريد زيبا و درشت ميدرخشيد. چشمان مرد پر از اشك شد. سرش را رو به آسمان كرد.
- خدايا چه مي بينم؟ چه ماجراي عجيب و غريبي!! همسرش بچهها را كنار زد و به مرواريدهاي زيبا خيره شد و با چشم گريان به همراه همسرش چند بار خداي مهربان را شكر كردند.
دوباره صداي در بلند شد. اين بار خدمتكار امام سجاد ( ع ) بود.
- مولايم سلام رساند و فرمود: « خداي متعال به زندگي تو گشايش داد و از پريشاني خلاص شدي. اكنون غذاي ما را باز گردان كه غير از ما كسي آن را نمي خورد!! »
مرد، هر دو قرص نان را به خدمتكار داد و با خوشحالي گفت: « به مولايم سلام برسان و بگو شما به من زندگي دوباره داديد، از لطف شما بسيار ممنونم. »
مرد شيعه آن دو مرواريد را به قيمت بالايي فروخت و صاحب مال و ثروتي بسيار شد. اما از ياد خدا غافل نشد و از كار خير دست نكشيد.
جملاتي آموزنده از امام زين العابدين ( عليه السلام )
- بهترين كارها نزد خدا، عمل به سنت پيامبر است اگر چه كم باشد.
- يكي از نشانه هاي مسلمان كامل، ترك سخنان بيهوده است.
- بيشترين خشم خدا از كسي است كه روش امامش را بپذيرد ولي رفتارش مثل او نباشد.
|