معصوم چهارم
امام حسن مجتبي(عليه السلام )
نام : حسن ( عليه السلام )
لقب : مجتبي
پدر : علي ( عليه السلام )
مادر : فاطمه ( سلام الله عليها )
تولد : 15 رمضان سال 3 هجري
محل تولد : مدينه منوره
مدت امامت : 10 سال
مدت عمر : 47 سال
شهادت : 28 صفر سال 50 هجري
مرقد مطهر : مدينه منوره
مهماني كريم اهل بيت
بچهها يك مهماني كوچك ترتيب داده بودند. سفرهي كوچك و فقيرانهي بچهها زير سايهي نخلها پر از خنده و شادي بود. بچهها دور تا دور سفره حلقه زده بودند و غذا ميخوردند. هر گاه رهگذري از كنارشان ميگذشت، به دنياي بي غم آنها حسرت ميخورد، ولي وقتي بچهها از او دعوت ميكردند مهمان سفرهي سادهي آنها شود، نميپذيرفت و دور مي شد، اما بچهها دست بردار نبودند، چرا كه آنها خيلي مهمان دوست بودند، به خصوص پسرك ريزه ميزهاي كه سعيد نام داشت.
بچهها مشغول خوردن بودند كه سواري از دور رسيد. سعيد برخاست و كنار جاده ايستاد. وقتي آن سوار نزديك شد، يكي از بچهها گفت: « دوستان، من او را ميشناسم، پدرم ميگويد هيچ كس مانند او نيست. »
- او پيشواي شيعيان است.
- پدرم ميگويد فرزند پيامبر است.
- فكر نميكنم دعوت ما را قبول كند.
سعيد مانده بود كه از سوار دعوت كند يا نه!!! همه ساكت و منتظر بودند. وقتي سوار نزديك تر شد، سعيد جلو رفت و با شيرين زباني گفت: « آقا سلام! در مهماني ما شركت ميكنيد؟ اگر شركت كنيد خيلي خوشحال ميشويم! »
امام جواب سلام سعيد را داد و لبخندي زد و به جمع دوستانهي بچهها نگاهي كرد. افسار اسب را كشيد. لحظهاي ايستاد. سپس اسبش را به طرف آنها راند. بچهها كه باور نميكردند با شتاب، تكه هاي خشك نان و پوست سيب زميني پخته و ... را از سفره برداشتند و دور ريختند. آنها از ذوق و شوقِ حضور امام، دست و پاي خود را گم كرده بودند.
با پياده شدن امام، بچه ها برخاستند. سعيد نگاهي به سفره كرد. تقريباً خالي بود. فقط يك تكه نان و نصف سيب زميني باقي مانده بود. صورتش از خجالت سُرخ شد.
امام از آنها خواست كه سرجايشان بنشينند. بعد دستهاي خود را در جُوي زير نخلها شست و خود كنار كوچكترين آنها زانو زد. سپس با نام خدا دست بُرد و لقمهاي نان و تكّهاي از نصف سيب زميني باقي مانده را خورد.
امام لقمههاي كوچك بر ميداشت و خوب ميجويد و از بچهها ميخواست كه به خوردنشان ادامه دهند. وقتي نان ها تمام شد، سعيد با افسوس گفت: « كاش زودتر تشريف آورده بوديد! » امام حسن نگاهي آميخته با محبت به تك تك آنها كرد. برخاست و فرمود: « بهتر است حالا شما به منزل من بياييد و مهمانم شويد.»
بچهها با شگفتي به هم خيره شدند. چه ميشنيدند؟ بزرگ مدينه، آنها را به مهماني فراخوانده بود. همه به سعيد نگاه ميكردند. آخر او سرپرست گروهشان بود.
امام برخاست، دست نازك و لطيف پسرك را گرفت و گفت كه راه بيفتند.
بعد به طرف اسب رفت و تأكيد كرد كه حتماً دعوتش را بپذيرند. با قدم برداشتن سعيد، همه به دنبال امام به راه افتادند. احساس عجيبي داشتند، مهماني يك امام بزرگوار براي آنها خيلي جالب بود.
بچهها در بين راه پچ پچ ميكردند و به هم ميفهماندند كه امروز غذايي حسابي خواهند خورد، وقتي سر و صدا بلند مي شد، با آرنج به پهلوي يكديگر ميزدند كه ساكت شوند.
آنها پشت سر امام، كوچه پس كوچههاي شهر را دور زدند وقتي وارد منزل حضرت شدند، با ترديد به همديگر زير چشمي نيم نگاهي كردند. امام آنها را به اتاق بزرگي برد كه پنجرهاش به حياط باز ميشد. بوي خوش عطر، اتاق را پر كرده بود. امام بيرون رفت.
صداي مهربان او شنيده مي شد كه از خدمتكاران ميخواست كه غذاي خوشمزه آماده كنند. سعيد كه از پنـجره سرك كشيده بود، رو به دوستانش برگشت وبا شيطنت گفت: « امروز حسابي سير ميشويم بچه ها، بَه بَه !! »
بچهها آرام و قرار نداشتند. از اين سوي اتاق به آن سو ميرفتند. گاه از پنجره به حياط چشم ميدوختند. بوي خوش كباب در حياط پيچيده بود.
مدتي بعد خدمتكار وارد اتاق شد. سفرهي پارچهاي رنگيني انداخت بچهها دست و صورتشان را شُستند. دورِ سفره حلقه زدند. غذاي خوشبو و عطرآگين، سفره را مُزيّن كرد خدمتكار از بچه ها خواست تا امام ميآيد، غذايشان را بخورند. بچهها غداي سيري خوردند، غذايي دلچسب و لذيذ در خانهي كريم اهلبيت.
با خود فكر ميكردند كه خاطرهي اين مهماني دلنشين را هيچ وقت فراموش نخواهند كرد.
ساعتي گذشت، امام مجتبي با چهرهاي خندان وارد اتاق شد. به همراه امام مرد ديگري وارد شد. در دست آن مرد سبد بزرگي بود. بچهها با ديدن امام مؤدب ايستادند و همه با هم سلام كردند.
مرد همراه امام، پارچهي سبزي را كه روي سبد بود برداشت. لباسهاي زيبا و رنگارنگي كه مرتب روي هم چيده شده بود، همهي نگاهها را به طرف خود كشاند. امام تبسمي كرد و كوچكترين پسر را پيش خود خواند. خياط، لباس آبي قشنگي را به قد او اندازه گرفت. وقتي ديد اندازه اش است، از پسرك خواست تا در كنج اتاق آن را بپوشد.
پسرك، پيراهن كهنهاش را بيرون آورد. لحظهاي بعد كه با چهرهاي خندان و شاد برگشت، خياط به او و بقيهي دوستانش گفت: « فراموش نكنيد بگوييد اين هديهاي از پيشواي شيعيان، حسن بن علي است » خياط به تك تك بچهها لباسي نو كه اندازهي آنها بود داد و آنها لباسها را به تن كردند. بچهها از شادي درپوست خود نميگنجيدند .
وقتي همه، لباسهاي نو را پوشيدند، امام با مهرباني از آنها خواست كه باز هم به خانهي او بيايند. بعد فرمود كه تا دير نشده به خانههايشان برگردند.
بچهها يكي يكي از اتاق بيرون رفتند و از امام تشكر و خداحافظي كردند. خوشحالي در چشمان زيبا و صورت معصوم كودكان كاملاً پيدا بود. خياط كه از پنجره، بچه ها را در حالي كه از حياط بيرون مي رفتند نگاه ميكرد، با تعجب گفت: « فكر نميكنيد كه خيلي به اين بچه ها لطف كرده ايد؟ »
خنده، چهرهي امام را نورباران كرد. دندانهاي مثل مرواريدش نمايان شد. در حالي كه به دست تكان دادن بچهها براي آخرين بار نگاه ميكرد، فرمود : « بخشش آنها بيشتر بود، زيرا اين كودكان آنچه را داشتند به من دادند، ولي ما از آنچه به آنها داديم بيشتر داريم. »
خياط سري تكان داد و گفت: « مولاي من، بزرگواري و بخشش در خانه و كاشانهي شما موج ميزند. » سپس سبدش را برداشت، مزد لباسهايش را گرفت و از اتاق بيرون رفت. البته براي خادمان امام حسن، اتفاق آن روز تازگي نداشت .
جملاتي آموزنده از امام حسن مجتبي ( عليه السلام )
- هيچ چيز مانند خوش اخلاقي زندگي را شيرين نمي كند.
- شستن دست ها پيش از غذا، فقر را از بين ميبرد و بعد از آن، غم و اندوه را.
- با كسي دوست مشو مگر آنكه او را درست بشناسي.
پایان
|