:جستجو
زمان
 

پنج شنبه 27 مهر 1402

 
 
ورود اعضاء
   
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : كسي كه زياد سخن مي گويد زياد هم اشتباه دارد .
 
 





 
 

معصوم دوم    

حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها )

 


نام : فاطمه ( سلام الله عليها )
لقب : زهرا
پدر : محمّد ( ص )
مادر : خديجه ( س )
تولد : 20 جمادي الثاني سال 5 بعثت
محل تولد : مكه
مدت عمر : 18 سال
شهادت : 13 جمادي الاول يا 3 جمادي الثاني سال 11 هجري
مرقد مطهر : مدينه

گردن بند با بركت 

مسجد پيامبر شلوغ بود. تازه نماز تمام شده بود. پيرمردي لاغر و ناتوان كه از لباس پاره اش معلوم بود فقير است، بلند شد و گفت: « اي محمد! گرسنه ام، غذايي به من بده! برهنه ام، لباسي بر تنم بپوشان! فقيرم، مرا بي نياز گردان! »
همه به او نگاه كردند. به تازگي مسلمان شده بود. بيچاره سه روزي مي شد كه غير از چند دانه خرماي خشك، چيزي نخورده بود.
سكوت مسجد را فرا گرفت. همه مي دانستند كه وضع زندگي پيامبر چندان خوب نيست. در آن زمان كمتر مسلماني بود كه در آسايش باشد. پيامبر مكثي كرد و با مهرباني گفت: « من چيزي ندارم كه به تو بدهم، البته برخيز و به خانه ي كسي برو كه خدا و پيامبرش را دوست دارد . خدا و پيامبر هم او را دوست دارند. »
پيامبر كه ساكت شدند، جمعيت را همهمه اي فرا گرفت. پيرمرد تازه مسلمان شده فكري كرد: « يعني بين اين مردم چه كسي اين مقام عالي را كه پيامبر فرمودند، دارد؟ »
پس از مدتي سكوت پيامبر ادامه دادند: « بر خيز و به خانه ي دخترم فاطمه برو. »
پيرمرد گيج شده بود. در ميان اين همه مرد، محمد او را به خانه ي دخترش راهنمايي مي كرد. خودش كه چيزي نداشت، چطور دامادش مي توانست به او كمك كند. در فكر بود كه پيامبر فرمودند: « بلال! برخيز و اين مرد را به خانه ي فاطمه ببر. »
بلال برخاست و دست استخواني و لاغر پيرمرد را گرفت. پيرمرد از ميان جمعيت بيرون رفت و به همراه بلال به سمت خانه ي دختر پيامبر به راه افتاد.
از مسجد تا خانه، فاصله ي زيادي نبود. هر چه به خانه ي علي نزديك تر مي شدند، بلال نگران تر مي شد، چرا كه مي دانست در خانه ي علي هم غذايي پيدا نمي شود. دلگرمي او به اين بود كه فاطمه پيرمرد را دستِ خالي بر نمي گرداند.
به خانه رسيدند. پيرمرد در زد و گفت: « سلام بر اهل خانه. »
جوابي آمد.صداي فاطمه بود: « سلام برتو! كيستي؟ »
- من فقير پيري هستم كه از راه دوري نزد پدرت آمده ام ، پيامبر مرا نزد شما فرستاده است. اي دختر محمد! من لباس مناسب ندارم، گرسنه ام، فقيرم، به من كمكي كن.
فاطمه نگاهي به گوشه و كنار خانه كرد. چيز با ارزشي در خانه نبود كه به درد پيرمرد بخورد. يك لحظه به ياد گردن بندي افتاد كه دختر حمزه به او بخشيده و گفته بود: « خوب نيست زن جوان و زيبايي مثل تو زينتي نداشته باشد. »
آن را از گردن باز كرد و به پيرمرد داد و گفت: « اين گردن بند را بگير و بفروش. شايد خداوند مهربان بهتر از آن را به تو ببخشد. »
پيرمرد با گرفتن گردن بند، تبسّمي كرد. گردن بند زيبايي بود. باور كردني نبود كه زني، تنها زينت خود را به فقيري هديه كند. پيرمرد گفت: « اميدوارم پروردگار هم هديه ي خوبي به شما بدهد!» و همراه بلال به مسجد برگشت.
پيامبر هنوز نشسته بود و با يارانش صحبت مي كرد. پيرمرد كه انگار جاني تازه گرفته بود، جلو رفت و گردن بند را نشان داد و گفت: « اي پيامبر! اين گردن بند را دخترت فاطمه به من داد تا بفروشم. » اشك در چشمان پيامبر حلقه زد. از پيرمرد خواست بنشيند. بعد گفت: « چگونه خداوند به تو كمك نكند، حال آنكه فاطمه گردن بند خود را به تو بخشيده است. »
ياران پيامبر هم غمگين بودند. عمار كه از ياران خوب رسول خدا بود، گفت: « اي رسول خدا ! آيا اجازه مي دهيد من اين گردن بند را بخرم؟ »
او هنوز از غنايمي‌كه در جنگ خيبر به دست آورده بود، چيزي در خانه داشت. پيامبر آهي كشيدند و گفتند: « بخر اي عمار! »
عمار برخاست. گردن بند را گرفت و گفت: « اي مرد ! اين گردن بند را چند مي فروشي؟ »
- به يك شكم نان و گوشت  يك بُرد يماني كه بدن خود را با آن بپوشانم و نماز بخوانم و ديناري كه مرا به خانواده ام برساند.
- اين گردن بند ارزش بسيار دارد  اي مرد! علاوه بر آن، بيست دينار و دويست درهم و يك شتر كه با آن به وطنت برگردي به تو مي دهم. يك شكم نان گندم و آبگوشت هم مي دهم.
پيرمرد كه اصلاً باور نمي كرد، با خوشحالي گفت: « چقدر با سخاوتي جوان ! پس چرا معطلي؟ »
 عمار دست او را گرفت و از مسجد بيرون رفتند. ساعتي بعد پيرمرد در حالي كه سوار شتر بود، با لباسي زيبا و شكم سير و توشه ي راه، خوشحال و خندان خداحافظي كرد و رفت.
عمار شروع به گريه كرد. يعني او اين همه ذخيره داشت و خانواده پيامبر چنين در سختي بودند؟
بدون معطلي خدمتكارش را صدا زد. بعد به اطاق رفت. گردن بند را خوشبو كرد و در پارچه ي سبزي پيچيد و در سبدي گذاشت و به خدمتكارش داد و گفت: « اين هديه را ببر و به پيامبر تقديم كن. من تو را نيز به ايشان بخشيدم تا كمك كار ايشان باشي
سهيم با شنيدن اسم پيامبر، لبخندي زد. هم خوشحال بود و هم ناراحت. عمار مرد خوبي بود. مهربان و دلسوز. جدايي از او سخت بود. اما منزل پيامبر چيز ديگري بود. هر كسي آرزو مي كرد نزد پيامبر يا خانواده اش خدمت كند.
خدمتكار نزد پيامبر رفت و گفت: « اين هديه را عمار تـقديم كرد و از من هم خواست كه در خدمت شما باشم. »
پيامبر خوشحال شدند و عمار را دعا كردند و فرمودند: « به خانه ي دخترم برو، من تو و اين گردن بند را به او بخشيدم. »
سهيم به سمت منزل علي رفت. او هم خوشحال بود. سرانجام گردن بند نزد صاحبش باز مي گشت. وقتي به درِ خانه رسيد، در زد و با صداي بلند گفت: « سلام بر اهل خانه ... »
سبد را تقديم فاطمه كرد. دختر رسول خدا تبسمي كرد. خدمتكار مي خواست بگويد اگر كاري هست تا انجام بدهد كه دختر پيامبر گفت: « اي سهيم تو هم آزادي. »
سهيم به گردن بند نگاهي كرو و خنديد.
فاطمه گفت: « چرا مي خندي سهيم ؟!! » - به اين گردن بند مي خندم كه چه با بركت بود. گرسنه اي را سير كرد، برهنه اي را پوشاند، فقيري را بي نياز كرد، برده اي را آزاد نمود و سر انجام به صاحبش برگشت.

جملاتي آموزنده از حضرت فاطمه ي زهرا ( سلام الله عليها )

- نيكي به پدر و مادر، خشم الهي را باز مي دارد.
- شيعيان ما از بهترين افراد بهشت هستند.
- بهترين زنان كساني هستند كه مردان نامحرم را نبينند و مردها هم آنان را نبينند.

 




پايان
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد