معصوم چهاردهم
امام مهدي (عج الله تعالي فرجه )
نام : مُحمّد ( عج الله )
لقب : مهدي، قائم
پدر : حسن ( عليه السلام )
مادر : نرجس
تولد : 15 شعبان 255 هجري
محل تولد : سامرّا
امامت : از سال 260 هجري به بعد
نشانه هاي امام
حالِ امام عسكري ( ع ) هر لحظه بدتر ميشد. ابواديان نميدانست امام چه كاري با او دارد. منتظر بود تا متوجه حضورش شود. با نگراني، چشم به صورت تبدار امام دوخته بود. امام در بستر تكاني خورد، پلكهايش را به آرامي گشود. نيم نگاهي به اطراف كرد و با صداي ضعيف گفت: « ابواديان! »
ابواديان به جلو خم شد و گفت: « مولاي من! گويا با من كاري داشتيد »
حضرت سري تكان داد و بي آنكه حرفي بزند دست هايش را در زير بستر فرو برد. چند ورق كاغذ مهر شده بيرون آورد و در حالي كه به او ميداد، فرمود: « چند نامه براي دوستانم نوشتهام كه بايد به آنها برساني. اين نامهها بسيار مهم و محرمانه است و هرگز نبايد مأموران خليفه از اين جريان بويي ببرند. اين نامهها مربوط به وظايف آنها پس از مرگ من است. » و سپس در حالي كه لحن آرامش، آرامتر ميشد ادامه داد: « وقتي كه برگردي مرا ديگر نخواهي ديد » و بعد به آرامي چشم هايش را بست.
بغض گلوي مرد را گرفت. نميدانست چه بگويد. آيا اين آخرين ديدار او با امام بود؟ ابواديان سؤالي داشت كه مجبور بود در اين شرايط از امام عسكري ( ع ) بپرسد. باصداي گرفته و بغض آلود گفت: « مولاي من! پس از شما... چه كسي امام ما خواهد بود؟ »
حضرت به آرامي چشمهايش را گشود، مكثي كرد وفرمود: « هر كس كه جواب نامههاي مرا از تو بخواهد. » سپس فرمود: « كسي كه بر جنازه ام نماز بخواند و ... كسي كه بگويد در كيسهاي كه همراه داري چيست. »
بيماري امام ، اجازهي سؤال ديگري را نميداد. مرد بيدرنگ نامهها را در پيراهن خود مخفي كرد تا جاسوسان و مأموران كه در همه جا پراكنده بودند، متوجه آن نشوند و از خانه خارج شد.
تمام راه در فكر سخن امام بود: « به راستي چه كسي امام بعدي است؟ »
به هر زحمتي بود همهي نامهها را در شهر مدائن به صاحبانش تحويل داد و به سامرّا برگشت. وقتي وارد شهر شد، مثل باد، خود را به خانهي امام رساند. از شلوغي و صداي ناله و گريه، همه چيز را فهميد.
غم و اندوه تمام وجودش را فـرا گرفت. به اطراف نگاه كرد. عدهاي از ياران امام كه زودتر با خبر شده بودند، آمده بودند. هر كس گوشهاي از حياط نشسته بود و آرام آرام اشك ميريخت.
چشم ها به درِ اتاق امام بود تا ببينند كِي جنازهي امام را ميآورند كه ناگهان « جعفر » از اتاق خارج شد. او اگر چه برادر امام بود ولي ارتباط او با خليفه، زبان زد همه بود. دشمني و نفاقش آن چنان بود كه ياران امام او را « كذّاب » يعني دروغگو ميناميدند، به علاوه او فردي بيگانه با اسلام بود و راه فساد را در پيش گرفته بود.
جعفر با تكبُّر از حياط گذشت و در كنار درِ حياط ايستاد. چند نفر دور او حلقه زدند و به او به خاطر رسيدن به امامت تبريك گفتند. جعفر كه خوشحالي خود را پنهان نميكرد، با غرور، نيم نگاهي به اطرافيان ميانداخت و سرش را تكان ميداد.
نگرانيها شديدتر شد . ابواديان نميتوانست باور كند كه جعفر، پيشواي شيعيان باشد، با خود انديشيد: « از كجا معلوم كه « معتمد » آن خليفهي ستمگر براي امامت جعفر نقشه نكشيده باشد؟
جنازهي امام را كه آوردند، صداي گريه و شيون بلند شد. غـلام امام به طرف جعـــفر رفت و به او گفت: « آقاي من! برادرت كفن شده و آماده براي نماز است. بياييد و بر او نماز بخوانيد. »
همه با ناباوري ديدند كه جعفر آمد و جلوي جمعيتي كه براي نماز صف بسته بودند، ايستاد و آماده براي نماز شد.
ناگهان اتفاقي افتاد كه همه مات و مبهوت شدند. كودكي زيباروي با موهاي مجعّد كه صورتش مثل ماه ميدرخشيد در مقابل جعفر ايستاد، دامن او را كشيد و با صدايي محكم و استوار، بي آنكه نشاني از ترس در آن باشد رو به جعفر كرد و گفت: « عمو عقب بايست، من خود سزاوارترم كه بر پدرم نماز بخوانم. »
جمعيت، همان طور مانده بودند كه چه عكسالعملي نشان دهند. رنگ از چهرهي جعفر پريد و بيآنكه حرفي بزند و مقاومتي كند، با عصبانيت خود را كنار كشيد و با حيرت و تعجب به كودك خيره شد.
- خداي من! اين كودك پنج ساله ديگر كيست؟
مردي با خوشحالي جواب داد: « او مهدي ( عج ) است. تنها فرزند امام عسكري ( ع )؟!! »
مهدي ( عج ) فوري تكبير گفت ونماز شروع شد. بعد از نماز چند نفر امام عسكري ( ع ) را در ميان ناله و گريهي دوست دارانش به خاك سپردند.
ابواديان با كنجكاوي به مهدي ( عج ) نگاه ميكرد، هنوز نميدانست بايد نامهها را تحويل او بدهد يا نه. با خود انديشيد: « يكي از سه نشانهاي كه امام فرمود درست در آمد، اما دو نشانهي ديگر چه؟ »
ناگهان مهدي ( عج ) را در مقابل ديد كه به او فرمود: « ابواديان ! پاسخ نامهها را بياور » ابواديان دست و پايش را گم كرد. با عجله و خوشحالي دست در خورجين برد و نامهها را در آورد و در دستان ايشان گذاشت.
مهدي ( عج ) به اتاق رفت، ابواديان همان جا ايستاد و به درِ اتاق خيره شد. سپس كنار جمعي از شيعيان نشست و منتظر ماند، با خود انديشيد: « اين هم نشانهي دوم ولي... » ناگهان خادم امام عسكري ( ع ) صدايش زد: « ابواديان تو هستي؟!! »
- آري منم!
- مولايم مهدي ( عج ) فرمودند: دركيسهاي كه نزد توست، هزار دينار طلاست كه فقط ده دينارش روكش طلا دارد!
ابواديان شادمان شد. آخرين نشاني هم درست بود. او كيسهي دينارها را در دستانِ خادم گذاشت. آن را شيعيان مدائن براي امام عسكري ( ع ) فرستاده بودند. خادم تشكر كرد و سكه ها را به اتاق برد.
ابواديان كه از خوشحالي آرام نداشت، حالا خوب ميدانست كه جانشين امام، همان پسر زيبارويي است كه نامش مهدي ( عج ) است. از جا بلند شد و به اتاق رفت تا با امام بيعت كند و دستش را ببوسد كه ناگهان چند مأمور حكومتي وارد حياط شدند. مهمان ها از ترس عقب رفتند.
ابواديان با نگراني به اتاق نگاه كرد. از امام خبري نبود. مهدي از ديدگان غايب شده بود.
سخناني آموزنده از حضرت مهدي ( عجل الله تعالي فرجه الشريف )
- براي فرج بسيار دعا كنيد كه باعث گشايش كارهايتان مي شود.
- من باقيماندهي ( جانشينان ) خدا در زمين و انتقام گيرندهي از دشمنان او هستم.
- الگوي اخلاقي من حضرت فاطمه ( سلام الله عليها ) هستند.
پايان